کوبو آبه (آبه کوبو)، با تخلص کیمیفوسا آبه، نویسنده و نمایشنامهنویس ژاپنی است. آبه در سال 1924 در کیتای توکیو بهدنیا آمد اما در منچوری چین بزرگ شد. این مکانِ رشد تاثیر بهسزایی بر کوبو داشت، بهطوری که بر این باور بود ذاتاً زادشهری ندارد. به آثار داستایفسکی، هایدگر، نیچه، کافکا و آلنپو علاقه داشت و گاهاً او را با کافکا نیز مقایسه کردهاند. آبه در سال 1943 برای تحصیل در رشتهی پزشکی به دانشگاه سلطنتی توکیو رفت، این انتخاب عمدتاً بهدلیل احترامی بود که برای پدرِ پزشکش قائل بود، اما دلیل دیگر این بود که افرادی که در پزشکی تخصص داشتند به سربازی نمیرفتند. او در انتهای جنگ جهانی دوم دانشگاه را ترک کرد و به منچوری، نزد پدرش، بازگشت. همان سال پدرش درگذشت و با خاکسترش به توکیو و دانشگاه پزشکی بازگشت. در همان دوران نوشتن داستان کوتاه و رمان را آغاز کرد و در نهایت از دانشگاه پزشکی نیز فارغالتحصیل شد. در دوران پس از جنگ بهدلیل گرایشهای صلحگرایانهاش به عضویت حزب کمونیست ژاپن درآمد و در راستای سازماندهی کارگران در مناطق فقیرنشین توکیو تلاش کرد.
آبه در سال 1951 برندهی جایزهی آکوتاگاوا شد و همزمان در مواجهه با محدودیتهای قوانین و مقررات حزب و خلق اثر هنری در ژانر رئالیسم سوسیالیستی از حزب کمونیست خارج شد. او سرانجام در سال 1962 با رمان زن در ریگ روان به شهرت جهانی دست یافت. داستان کوتاه ترجمهشدهای که در ادامه خواهید خواند در سال 1950 نوشته شده است و در آن بویژه درونمایههایی مرتبط با گرایشهای کمونیستی آبه در آن دوران و حس عدم تعلقش به شهری خاص به وضوح قابل مشاهده است.
(این داستان کوتاه ابتدا در شمارهی 45 ماهنامهی شبکه آفتاب، دی 97، منتشر شده است.)
خورشید درحال غروب است. اکنون زمانی است که مردم با عجله به خانه و آشیانهشان باز میگردند، اما من آشیانهای ندارم که بدان باز گردم. در شکاف باریک بین خانهها بهآرامی قدم میزنم. با اینکه خانههای بسیاری در امتداد خیابان ردیف شدهاند، چرا یک خانه هم نیست که به من تعلق داشته باشد؟ فکر میکنم، و این سؤال را برای بار صدم تکرار میکنم.
وقتی دارم به دکل تلفن میشاشم، گاهی اوقات تکه طنابی آویزان میبینم و دلم میخواهد خودم را حلقآویز کنم. طنابْ زیر چشمی نگاهی به گردنم میاندازد و میگوید: «بیا استراحت کن برادر.» و من هم دوست دارم استراحت کنم. اما نمیتوانم، من برادرِ طناب نیستم، و گذشته از این، هنوز نمیتوانم بفهمم که چرا خانه ندارم.
هر روز، شب از راه میرسد. وقتی شب از راه میرسد باید استراحت کرد. خانهها برای استراحت ساخته شدهاند. اگر اینطور باشد پس مسئله این نیست که من خانه ندارم، نه؟
ناگهان ایدهای به ذهنم خطور میکند. شاید در فکر کردن مرتکب اشتباهی جدی شدهام. شاید مسئله این نیست که من خانه ندارم، بلکه آن را فراموش کردهام. بله، این ممکن است. مثلاً، مقابل این خانه که درحال عبور از آن هستم میایستم. ممکن نیست این خانهی من باشد؟ البته در قیاس با خانههای دیگر ویژگی مشخصی ندارد که حاکی از این احتمال باشد، اما همین حرف را میتوان دربارهی همهی خانههای دیگر هم زد. این حرف نمیتواند مدرکی باشد برای پنهانساختن این حقیقت که اینْ شاید خانهی من باشد. احساس شجاعت میکنم. بسیار خب، بیا در بزنیم.
شانس آوردم. چهرهی خندانِ زنی از پنجرهی نیمهباز بیرون را نگاه میکند. مهربان بهنظر میرسد. بادِ امید در قلبم شروع به وزیدن میکند. قلبم پرچمی میشود که در باد صاف به اهتزاز در میآید. من نیز لبخندی میزنم. همچون نجیبزادهای واقعی میگویم:
«عذر میخواهم، اینجا بر حسب اتفاق خانهی من نیست؟»
چهرهی زن ناگهان سنگ میشود. «چی؟ تو کی هستی؟»
میخواهم توضیح بدهم، اما ناگهان نمیتوانم. نمیدانم باید چه چیزی را توضیح بدهم. چطور میتوانم به او بفهمانم که اکنون دیگر سؤال این نیست که من کیستم. کمی نومید شدهام، میگویم:
«خب، اگر فکر میکنید که این خانهی من نیست، ممکن است لطفاً به من ثابت کنید؟»
«خدای من…» چهرهی زن وحشتزده است. این مرا عصبانی میکند.
«اگر مدرکی ندارید، من میتوانم فکر کنم که این خانه متعلق به من است.»
«اما این خانهی من است.»
«این حرف چه اهمیتی دارد؟ صرفاً این حرف که میگویی خانهی توست، نمیتواند به این معنا باشد که خانهی من نیست. اینطور نیست؟»
زن بهجای پاسخدادن چهرهاش را رو به دیوار میکند و پنجره را میبندد. این صورتِ واقعیِ چهرهی زنِ خندان است. همیشه همین دگرگونی است که این منطق فهمناپذیر را عیان میکند که بر اساس آن چیزی که به کسی تعلق دارد، به من تعلق ندارد.
اما چرا… چرا همه چیز به فردی دیگر تعلق دارد و نه به من؟ ممکن نیست فقط یک چیز وجود داشته باشد که به کسی تعلق نداشته باشد، حتی اگر مالِ من هم نباشد؟
گاهی اوقات متوهم میشوم. اینکه لولههای سیمانیِ ساختمانهای درحال ساخت یا انبارها خانهی مناند . اما آنها هم در راه تعلقیافتن به فردی دیگرند. چون به فردی دیگر تعلق پیدا میکنند ناپدید میشوند، بی هیچ ارجاعی به آرزوهایم و علاقهای که به آنها دارم. یا به چیزی تبدیل میشوند که مشخصاً خانهی من نیست.
پس نیمکتهای پارک چطور؟ البته مناسب خواهند بود. اگر واقعاً خانهی من بودند و اگر فقط او به سراغم نمیآمد و با چماق دنبالم نمیکرد… حقیقت این است که آنها به همه تعلق دارند، نه به هیچکس. اما او می گوید:
«هی تو، بلند شو. این نیمکت متعلق به همه است. متعلق به هیچکس نیست، مخصوصاً به تو. یالا، برو. اگر خوشت نمیآید میتوانی شب را در زیرزمین بازداشتگاه پلیسِ منطقه سر کنی. اگر در هرجای دیگری بایستی، مهم نیست کجا، قانون را زیر پا گذاشتهای.»
یهودیِ سرگردان [1]_این هویت من است؟
خورشید درحال غروب است. به راه رفتن ادامه میدهم.
یک خانه… خانههایی که ناپدید نمیشوند، به چیزی دیگر تبدیل نمیشوند، روی زمین ایستادهاند و حرکت نمیکنند. بین آنها، شکافی که مدام تغییر میکند، و چهرهای ثابت ندارد… خیابان. در روزهای بارانی، شبیه قلممویی است آغشته به رنگ، در روزهای برفی درست به اندازهی پهنای رد لاستیک خودروها، در روزهای پر باد شبیه تسمه نقالهای به جریان درآمده. به راه رفتن ادامه میدهم. نمیتوانم بفهمم که چرا خانه ندارم، و به همین دلیل حتی نمیتوانم خودم را حلقآویز کنم.
هی، چه کسی قوزک پایم را گرفته؟ اگر طنابِ دار است که هیجانزده نشو، عجله نکن. اما طناب دار نیست. رشتهی ابریشمیِ چسبناکی است. وقتی رشته را میگیرم و میکِشم انتهایش در زیره و رویهی کفشم به دو قسمت تقسیم میشود. درازتر و درازتر و لغزان میشود. عجیب است: کنجکاویام باعث میشود به کشیدن رشته ادامه بدهم. بعد اتفاقی عجیبتر رخ میدهد. دارم بهآرامی کج میشوم. نمیتوانم روی زمینْ صاف بایستم. محورِ زمین کج شده یا نیروی گرانشی تغییر جهت داده؟
تِپ. کفشم میافتد و به زمین برخورد میکند. میبینم چه اتفاقی درحال رخدادن است. محور زمین کج نشده، یکی از پاهایم کوتاهتر شده. وقتی رشته را میکِشم پایم کوتاهتر و کوتاهتر میشود. پای من درحال بازشدن است، همچون آستینِ ژاکتی نخنما که گرههایش باز میشود. این رشته، همچون بافتِ گرههای آستین، همان پای درحال تجزیهی من است.
یک قدم هم نمیتوانم بردارم. نمیدانم چه کنم. همچنان میایستم. پایم که به ابریشم تبدیل شده درونِ دستم، که آن هم نمیداند باید چه کند، به خودی خود شروع به حرکت میکند. بهنرمی از دستم به بیرون میخزد. سرِ رشته، بدون هیچ کمکی از سوی دستم، خود را باز میکند و همچون ماری شروع به پیچیدن به دورم میکند. وقتی پای چپم کاملاً باز شد، رشته بهشکلی طبیعی به سمت پای راستم میرود و در مدتی کوتاه تمام بدنم را درون کیسهای میپیچد. حتی در اینجا هم متوقف نمیشود و مرا از کفل تا سینه و از سینه تا شانهها باز میکند، و همچنان که باز میکند کیسه را از داخل محکمتر میکند. در پایان، من رفتهام.
سپس، پیلهی خالی بزرگی بهجای ماند.
آه، حالا دیگر میتوانم استراحت کنم. خورشیدِ غروب پیله را سرخرنگ کرده. حداقل این بیشک خانهی من است، خانهای که هیچکس نمیتواند مرا بیرون از آن نگه دارد. تنها مشکل این است که حالا که خانه دارم «من»ی نمانده است که به آن بازگردد.
درونِ پیله، زمان متوقف شد. بیرون تاریک بود، اما درونِ پیله همیشه غروب بود. از درون روشن بود، سرخ شده بود، به رنگ غروب. این غریببودگیِ برجسته حتماً چشمان تیزِ مامور پلیس را بهخود جلب میکرد. او متوجه من شد، متوجه پیله، بین ریلهای قطار. ابتدا عصبانی بود، اما زود نظرش دربارهی این کشفِ غریب عوض شد و مرا در جیب خود گذاشت. پس از اینکه مدتی در آنجا به این طرف و آن طرف غلت خوردم به درون جعبهی اسباببازیهای پسرش منتقل شدم.
پیله سرخ، کوبو آبه
امین مدی
داستان کوتاهی دیگر از ایزاک باشویس سینگر را اینجا بخوانید:
اسپینوزای کوی بازار، آیزاک باشویس سینگر
[1] The Wandering Jew، اشاره به افسانهی یهودی سرگردان.
کوبو آبه – 1950
امین مدی
ماهنامهی شبکه آفتاب، شماره 45، ویژهی تنمتن، دی 97
1 دیدگاه
داستان معمولی.