• خانه
  • بلاگ
  • کتاب‌ها
  • تماس
  • امین مدی – درباره

پیله‌ی سرخ، کوبو آبه

ژانویه 27, 2019
دسته‌بندی‌ها
  • پوئسیس
تگ‌ها
  • آبه کوبو
  • داستان کوتاه
آبه کوبو - پیله سرخ

امین مدی
درباره‌ی کوبو آبه

کوبو آبه (آبه کوبو)، با تخلص کیمیفوسا آبه، نویسنده و نمایش‌نامه‌نویس ژاپنی است. آبه در سال 1924 در کیتای توکیو به‌دنیا آمد اما در منچوری چین بزرگ شد. این مکانِ رشد تاثیر به‌سزایی بر کوبو داشت، به‌طوری که بر این باور بود ذاتاً زادشهری ندارد. به آثار داستایفسکی، هایدگر، نیچه، کافکا و آلن‌پو علاقه داشت و گاه او را با کافکا نیز مقایسه کرده‌اند. آبه در سال 1943 برای تحصیل در رشته‌ی پزشکی به دانشگاه سلطنتی توکیو رفت، این انتخاب تا حدود زیادی به‌دلیل احترامی بود که برای پدرِ پزشکش قائل بود، اما دلیل دیگرش این بود که متخصصان پزشک به سربازی نمی‌رفتند. او در پایان جنگ جهانی دوم دانشگاه را ترک کرد و به نزد پدرش در منچوری بازگشت. همان سال پدرش درگذشت و آبه با خاکسترش به توکیو و دانشگاه پزشکی بازگشت. در همان دوران نوشتن داستان کوتاه و رمان را آغاز کرد و در نهایت از دانشگاه پزشکی نیز فارغ‌التحصیل شد. در دوران پس از جنگ به‌دلیل گرایش‌های صلح‌گرایانه‌اش به عضویت حزب کمونیست ژاپن درآمد و در راستای سازماندهی کارگران در مناطق فقیرنشین توکیو تلاش کرد.

آبه در سال 1951 برنده‌ی جایزه‌ی آکوتاگاوا شد و همزمان در مواجهه با محدودیت‌های قوانین و مقررات حزب کمونیست و خلق اثر هنری در ژانر رئالیسم سوسیالیستی از حزب خارج شد. او سرانجام در سال 1962 با رمان زن در ریگ روان به شهرت جهانی دست یافت. داستان کوتاه ترجمه‌شده‌ای که در ادامه می‌خوانید در سال 1950 نوشته شده است و در آن خاصه درون‌مایه‌هایی مرتبط با گرایش‌های کمونیستیِ آبه در آن دوران و حس عدم تعلقش به شهری خاص به‌‌وضوح دیده می‌شود.

(این داستان کوتاه نخست در شماره‌ی 45 ماهنامه‌ی شبکه آفتاب، دی 97، منتشر شده است.)


پیله‌ی سرخ

خورشید غروب می‌کند. حالا زمانی‌ست که مردم شتابان به خانه‌ و آشیانه‌شان باز می‌گردند، اما من برای بازگشتن آشیانه‌ای ندارم. در شکاف باریک بین خانه‌ها آرام قدم می‌‌زنم. این همه خانه در امتداد خیابان ردیف شده‌اند، پس چرا یک خانه هم نیست که از آنِ من باشد؟ فکر می‌کنم، و این سؤال را برای بار صدم تکرار می‌کنم.

وقتی دارم به دکلِ تلفن می‌شاشم، گاهی اوقات تکه طنابی آویزان می‌بینم و دلم می‌خواهد خودم را حلق‌آویز کنم. طنابْ زیر چشمی نگاهی به گردنم می‌اندازد و می‌گوید: «بیا استراحت کن برادر.» و من هم خوش دارم استراحت کنم، اما نمی‌توانم. من برادرِ طناب نیستم، و گذشته از این، هنوز نمی‌توانم بفهمم که چرا خانه‌ ندارم.

هر روز، شب از راه می‌رسد. وقتی شب از راه می‌رسد باید استراحت کرد. خانه‌ها را برای استراحت ساخته‌اند. اگر این‌طور باشد، پس مسئله این نیست که من خانه ندارم، نه؟

ناگهان ایده‌ای در ذهنم جرقه می‌زند. شاید در فکر کردن مرتکب اشتباهی جدی شده‌ام. شاید مسئله این نیست که من خانه‌ ندارم، بلکه دارم و فراموشش کرده‌ام. بله، ممکن است. مثلاً، مقابل این خانه، که درحال عبور از آن هستم، می‌ایستم. ممکن نیست این خانه‌ی من باشد؟ البته در قیاس با خانه‌های دیگر ویژگی‌ مشخصی ندارد که دال بر این احتمال باشد، اما همین حرف را می‌توان درباره‌ی همه‌ی خانه‌های دیگر هم زد. این حرف مدرکی نیست برای پنهان ساختنِ این حقیقت که اینْ شاید خانه‌ی من باشد. احساس شجاعت می‌کنم. بسیار خب، بیا در بزنیم.

شانس آوردم. صورت خندانِ زنی از پنجره‌ی نیمه‌باز بیرون را نگاه می‌کند. مهربان به‌نظر می‌رسد. بادِ امید در قلب می‌وزد. حالا قلبم پرچمی‌ست که صاف در باد به اهتزاز درآمده. من نیز لبخندی می‌زنم. همچون نجیب‌زاده‌ای واقعی می‌گویم:

«عذر می‌خوام، اینجا بر حسب اتفاق خانه‌ی من نیست؟»

 صورت زن ناگهان خشک می‌شود. «چی؟ تو کی هستی؟»

می‌خواهم توضیح بدهم، اما ناگهان نمی‌توانم. نمی‌دانم باید چه چیزی را توضیح بدهم. چطور می‌توانم به او بفهمانم که اکنون دیگر سؤال این نیست که من کیستم. کمی نومید شده‌ام، می‌گویم:

«خب، اگه فکر می‌کنید که این خانه‌ی من نیست، ممکنه لطفاً به من ثابت کنید؟»

«خدای من…» چهره‌ی زن وحشت‌زده است. این مرا عصبانی می‌کند.

«اگر مدرکی ندارید، من می‌تونم فکر کنم که این خانه متعلق به منه.»

«اما این خانه‌ی منه.»

«این حرف چه اهمیتی داره؟ صرفاً این حرف که می‌گی خانه‌ی توست، نمی‌تونه به این معنا باشه که خانه‌ی من نیست. نه؟»

زن به‌جای پاسخ‌دادن چهره‌اش را رو به دیوار می‌کند و پنجره را می‌بندد. این صورتِ واقعیِ چهره‌ی زنِ خندان است. همیشه همین دگرگونی‌ست که این منطق فهم‌ناپذیر را عیان می‌کند که بر اساس آن، چیزی که از آنِ دیگری‌ست، از آنِ من نیست.

اما چرا… چرا همه چیز از آنِ دیگری‌ست و نه من؟ ممکن نیست تنها یک چیز وجود داشته باشد که به کسی تعلق نداشته باشد، حتی اگر مالِ من هم نباشد؟

گاهی اوقات توهم می‌زنم. اینکه لوله‌های سیمانیِ ساختمان‌های درحال ساخت یا انبارها خانه‌ی من‌اند . اما آنها هم در راه تعلق‌یافتن به کسی دیگرند. به محض این‌که از آن دیگری می‌شوند محو می‌شوند، بی هیچ ارجاعی به آرزوهایم و علاقه‌ای که به آنها دارم. یا بدل به چیزی می‌شوند که به‌روشنی خانه‌ی من نیست.

پس نیمکت‌های پارک چطور؟ البته مناسبند. اگر واقعاً خانه‌ی من بودند و اگر فقط او به سراغم نمی‌آمد و با چماق دنبالم نمی‌کرد… حقیقت این است که آنها به همه تعلق دارند، نه به هیچ‌کس. اما او می‌گوید:

«هی تو، بلند شو. این نیمکت متعلق به همه است. متعلق به هیچ‌کس نیست، مخصوصاً به تو. یالا، برو. اگه خوشت نمی‌آد می‌تونی شب رو توی زیرزمین بازداشتگاه پلیسِ منطقه سر کنی. هرجای دیگه هم که بایستی، مهم نیست کجا، قانون رو زیر پا گذاشته‌ای.»

یهودیِ سرگردان [1]_این هویت من است؟

خورشید غروب می‌کند. به راه رفتن ادامه می‌دهم.

یک خانه… خانه‌هایی که ناپدید نمی‌شوند، به چیز دیگری تبدیل نمی‌شوند، روی زمین ‌ایستاده‌اند و حرکت نمی‌کنند. بین آنها، شکافی که مدام دگرگون می‌شود، و چهره‌ای ثابت ندارد… خیابان. در روزهای بارانی، شبیه قلم‌مویی است آغشته به رنگ، در روزهای برفی درست به اندازه‌ی پهنای رد لاستیک خودروها، در روزهای پر باد شبیه تسمه نقاله‌ای در حرکت. به راه رفتن ادامه می‌دهم. نمی‌توانم بفهمم که چرا خانه‌ ندارم، و به همین دلیل حتی نمی‌توانم خودم را حلق‌آویز کنم.

هی، چه کسی قوزک پایم را گرفته؟ اگر طنابِ دار است که هیجان‌زده نشو، عجله نکن. اما طناب دار نیست. رشته‌ی ابریشمیِ چسبناکی است. وقتی رشته را می‌گیرم و می‌کِشم انتهایش در زیره و رویه‌‌ی کفشم به دو قسمت تقسیم می‌شود. درازتر و درازتر و لغزان می‌شود. عجیب است: کنجکاوی‌ام باعث می‌شود به کشیدن رشته ادامه بدهم. بعد اتفاقی عجیب‌تر رخ می‌دهد. به‌آرامی کج می‌شوم. نمی‌توانم روی زمینْ صاف بایستم. محورِ زمین کج شده یا نیروی گرانشی تغییر جهت داده؟

تِپ. کفشم می‌افتد و به زمین برخورد می‌کند. می‌بینم چه اتفاقی درحال وقوع است. محور زمین کج نشده، یکی از پاهایم کوتاه‌تر شده. وقتی رشته را می‌کِشم پایم کوتاه‌تر و کوتاه‌تر می‌شود. پایم درحال بازشدن است، همچون آستینِ ژاکتی نخ‌نما که گره‌هایش باز می‌شود. این رشته، همچون بافتِ گره‌های آستین، همان پای درحال تجزیه‌ی من است.

یک قدم هم نمی‌توانم بردارم. نمی‌دانم چه کنم. همچنان می‌ایستم. پایم درونِ دستم به ابریشم تبدیل شده و آن هم نمی‌داند باید چه کند، به خودی خود شروع به حرکت می‌کند. به‌نرمی از دستم بیرون می‌خزد. سرِ رشته، بی هیچ کمکی از سوی دستم، خود را باز می‌کند و همچون ماری شروع به پیچیدن به دورم می‌کند. وقتی پای چپم کاملاً باز شد، رشته به‌شکلی طبیعی به سمت پای راستم می‌رود و در مدتی کوتاه تمام بدنم را درون کیسه‌ای می‌پیچد. حتی در اینجا هم متوقف نمی‌شود و مرا از کفل تا سینه و از سینه تا شانه‌ها می‌شکافد، و همچنان که می‌شکافد کیسه را از داخل محکم‌تر می‌کند. در پایان، من رفته‌ام.

سپس، پیله‌ی خالی بزرگی به‌جای ماند.

آه، حالا دیگر می‌توانم استراحت کنم. خورشیدِ غروبی پیله را سرخ‌رنگ کرده. لاقال این بی‌شک خانه‌ی من است، خانه‌ای که هیچ‌کس نمی‌تواند مرا از آن بیرون نگه دارد. تنها مشکل این است که حالا که خانه دارم «من»ی نمانده است که به آن بازگردد.

درونِ پیله، زمان متوقف شد. بیرون تاریک بود، اما درونِ پیله همیشه غروب بود. از درون روشن بود، سرخ بود، به رنگ غروب. این غریب‌بودگیِ برجسته بی‌شک چشمان تیزِ مامور پلیس را به‌خود جلب می‌کرد. او متوجه من شد، متوجه پیله، بین ریل‌های قطار. ابتدا خشمگین بود، اما زود نظرش درباره‌ی این کشفِ غریب عوض شد و مرا در جیب‌ خود گذاشت. پس از اینکه مدتی در آنجا به این طرف و آن طرف غلت خوردم به درون جعبه‌ی اسباب‌بازی‌های پسرش منتقل شدم.

پیله سرخ، کوبو آبه

امین مدی

داستان کوتاهی دیگر از ایزاک باشویس سینگر را اینجا بخوانید:
اسپینوزای کوی بازار، آیزاک باشویس سینگر


[1] The Wandering Jew، اشاره به افسانه‌ی یهودی سرگردان.


کوبو آبه – 1950
امین مدی
ماهنامه‌ی شبکه‌ آفتاب، شماره 45، ویژه‌ی تن‌متن، دی 97

Share

نوشته‌های مرتبط

سیسرون فیلسوف، سیسرو فیلسوف
ژوئن 3, 2024

سیسرون کیست؟ مارکوس تولیوس سیسرون، شاعر، فیلسوف و خطیب رومی


ادامه مطلب

1 دیدگاه

  1. کاربر گفت:
    می 10, 2022 در 12:13 ق.ظ

    داستان معمولی.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© 2025 پوئسیس - امین مدی. All Rights Reserved. PoiesisIR