• خانه
  • بلاگ
  • کتاب‌ها
  • تماس
  • امین مدی – درباره

یودایمونیا – هر ذره‌ای دوان است تا زندگی بیابد

سپتامبر 19, 2023
دسته‌بندی‌ها
  • پوئسیس
تگ‌ها
یودایمونیا، مرگ سقراط

گاهی اصلاً نمی‌دانی رشته فکری را که کلیّتش در ذهنت شکل گرفته باید از کجا شروع کنی به بافتن و شکل دادن. امروز عصر تازه رسیده بودم که زنگ در خانه را زدند. می‌دانستم پیرزن صاحب‌خانه‌ است که خواهر پیرتر از خودش یک ماهی‌ست بد مریض افتاده. او بود که هنوز هوش و حواس داشت و همه‌ی کارها را سر و سامان می‌بخشید و پیگیر امور مالی و خانه بود. این یکی، با اینکه سرِ پاست، تا سر کوچه هم نمی‌تواند برود و از هیچ کاری سر درنمی‌آورد.

خلاصه این که رفتم پایین تا کمک کنم قبض برق و گاز و غیره را بپردازیم. خواهر مریض را پشت در بی جان روی زمین دیدم، تکان هم نمی‌خورد، خوابیده بود نزدیک در دستشویی. اصلاً نتوانستم بفهمم مرده بود یا زنده. دقت که کردم تکان نمی‌خورد. به سر و صدای ما هم هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. همیشه، با وجود سن بالاش، پر جنب و جوش و زبر و زرنگ بود. همیشه پشت تلفن درحال صحبت با فلانی و بهمانی. ناگهان مریض شد و مدتی هم در بیمارستان بود و حالا افتاده بود همین پایین، دراز روی زمین. انگار درمانی در کار نیست. احساس کردم شاید چند روزی بیشتر زنده نمانَد. در بین خیلِ پیامک‌ها دنبال پیامک قبض آب و برق و غیره بودم و چند خط اول پیامک‌های واریز سود و اطلاعیه‌ی سهام و مانده حساب را هم گذری بی اینکه بازشان کنم می‌دیدم و تعداد صفرها خارج از حوصله‌ی من و شما بود.

برگشتم بالا ذهنم درگیر بود. دو خواهر پیر؛ این یکی که مریض افتاده بچه ندارد، شاید هم اصلاً هرگز ازدواج نکرده. آن یکی هم کمابیش در اوضاعی مشابه. کسی هم نیست جمعشان کند یا اصلاً سری بهشان بزند. اما چیزی که ذهنم را درگیر کرد این نبود. روی زمین که بی جان دیدمش فقط این فکر در ذهنم می‌چرخید که کاش زندگی خوبی را گذرانده باشد و کاش روزهای جوانی‌اش لااقل بهتر از این چند سالی بوده باشد که من شناختمش. چیزی که آزارم می‌داد رویارویی با موقعیتی محتمل بود. من شاید خیلی اوقات ندانم که چه می‌خواهم، اما خوب می‌دانم که چه نمی‌خواهم. یکی‌شان همین بچه‌دار نشدن است. همیشه هم نظرم همین بوده. اصلاً بیایید مسائل اخلاقی بچه‌دار شدن را کنار بگذاریم. من یکی که دوست ندارم بچه این وضع مریضی و بی جانیِ پدر یا مادر را ببیند و عذاب بکشد، البته با فرض اینکه آن قدر به والدش اهمیت بدهد که بماند یا رسیدگی کند. به هرحال، بچه‌دار شدن برای اینکه روزی بچه تو را جمع کند هم خودخواهیِ غریبی‌ست. و البته چه بسا امروز حتی محال.

غرض این که، به قول ارسطو، انسان داور خوبی برای سنجش خوشبختی خودش نیست و غالباً نمی‌داند که چه می‌خواهد. یاد آن پژوهش معروف لاتاری افتادم که نشان داده بود برندگان لاتاری بعد از مدتی هیچ احساس خوشبختی ندارند. شاید در مقطعی فکر کنیم ازدواج یا بچه‌دارشدن دوست داریم و شاید بعد از رسیدن به هر دو پشیمان شویم. شاید تا آخر عمر تحمل کنیم یا در بهترین حالت با دیگری هم‌زیستی کنیم. یا فکر کنیم پول مشکلاتمان را حل می‌کند. ولی تنها مشکلی که پول حل می‌کند این است که دیگر به پول فکر نمی‌کنی و فقط بعد از آن است که می‌فهمی پول هم مهم نیست، البته که نبودنش خود هزار مشکل است. منظورم این است که فقط زمانی واقعاً می‌فهمی چیزی را می‌خواهی یا نه که تماماً آن را داشته باشی. فقط در آن لحظه‌ی داشتنِ تمام و کمال می‌شود فهمید، نه حتی یک لحظه پیش و پس از آن.

تمام مال و مکنت روی زمین هم نمی‌تواند به این پیرزن، که حالا بی جان روی زمین افتاده، جانی ببخشد. بچه داشتن یا نداشتن هم در آن لحظه‌ی مرگ هیچ اهمیتی ندارد. مرگ که بیاید تنهایی، حالا هر قدر هم که توانسته باشی دور و برت را شلوغ کنی هیچ فرقی ندارد. همه‌مان، چه بفهمیم چه نفهمیم، حیران و سرگردان در زمین پرسه می‌زنیم: خیال می‌کنیم که می‌دانیم چه می‌خواهیم، یا، در بهترین حالت، تصور می‌کنیم در جست‌وجوی چیزی هستیم. اما حتی اگر به هرچه می‌خواهیم هم برسیم، باید سپس چیزی جایگزین یا دست‌نیافتنی، به قول یونانی‌ها، یک یودایمونیا (خوشبختی/بهروزی)، جعل کنیم.

حوصله‌تان را سر بردم که حرف را به اینجا برسانم: پیکرِ بی جان آن پیرزن، که به روی شکم خوابیده بود و حالا دیگر چهره‌ای هم نداشت، انگار سرنوشت غاییِ همه‌ی انسان‌ها را لحظه‌ای از مقابل چشمم گذرانده بود و من در ذهنم فقط سعی می‌کردم روزهای خوش جوانی‌اش را تصور کنم؛ گویی می‌خواستم در ذهن خودم، که فقط معطوف به روزگار گذشته بود، خوشبختی را همانجا روی همان زمینِ سرد در خیالم ببافم و دور تنِ بی جانش بپیچم: بیا، حالا تو خوشبختی، لااقل در ذهن من. در آن لحظه‌ی غریب، که انگار مواجهه با رخسار سرد مرگ بود، تمام تصور من از خوشبختی همین بود. نمی‌دانم دستِ تقدیر این زندگی را به کدام سو می‌بَرَد و نقطه‌ی پایانش کجاست، اما تنها امیدی که دارم همین است که در آن واپسین لحظه‌ی مرگِ ذهن، که هوشیاری و آگاهی از تن رخت برمی‌بندد، خیالم به خاطرات روزگار گذشته خوش باشد.


امین مدی، شهریور 1402

Share

نوشته‌های مرتبط

سیسرون فیلسوف، سیسرو فیلسوف
ژوئن 3, 2024

سیسرون کیست؟ مارکوس تولیوس سیسرون، شاعر، فیلسوف و خطیب رومی


ادامه مطلب

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© 2025 پوئسیس - امین مدی. All Rights Reserved. PoiesisIR