• خانه
  • بلاگ
  • کتاب‌ها
  • تماس
  • امین مدی – درباره

گودمن براون جوان، ناتانیل هاثورن

آوریل 15, 2021
دسته‌بندی‌ها
  • پوئسیس
تگ‌ها
  • داستان کوتاه
  • ناتانیل هاثورن
ناتانیل هاثورنف امین مدی، گودمن براون جوان

گودمن براونِ جوان

ناتانیل هاثورن
امین مدی

(این داستان کوتاه هاثورن ابتدا در شماره‌ی 54 ماهنامه شبکه آفتاب، بهمن 99، منتشر شده است.)

روستای سیلم[1] که محلِ واقعه است امروز شهری‌ست در ماساچوست که از قضا از دو منظر در این روایت مهم است: یکی اینکه زادگاهِ خودِ ناتانیل هاثورن است، دوم اینکه در گذشته شهری پیوریتن بود که اولین کلیسای پیوریتن در آمریکا، First Church of Salem، در آن بنا نهاده شد. سیلم محلِ محاکمه‌های معروفِ جادوگران بین سال‌های 1692 تا 1693 است. در این دورانِ سیاه، دویست نفر به جرمِ جادوگری محاکمه شدند که در میانشان دخترکی 4 ساله، به نام دوروتی گود، و مادرش نیز حضور داشتند. از این تعداد، در نهایت سی نفر محکوم شدند و نوزده نفر، چهارده زن و پنج مرد، حلق‌آویز شدند. پنج نفر نیز سپس در زندان مُردند. نکته‌ی جالب‌تر اینکه جان هاثورن (John Hathorn)، پدربزرگِ پدربزرگِ ناتانیل، یکی از قضات این محاکمه‌های دهشتناک بود و هاثورن در بیست و چند سالگی تلاش کرد با افزودن w به نام خانوادگی‌اش (Hawthorn)، بینِ خود و میراث اجدادش فاصله بیندازد.


گودمن براونِ جوان غروب‌هنگام در روستای سیلم پا به خیابان گذاشت؛ لیک از درگاه که گذشت سرش را به عقب بازگرداند تا بوسه‌ی خداحافظی‌ بر همسرِ جوانش زند. و فِیت،[2] که نامی ‌چنین برازنده داشت، سر زیبایش را از درگاه به داخل خیابان کشید و همزمان که گودمن براون را صدا زد، باد روبان‌های صورتی‌رنگِ سرپوشش را به رقص درآورد.

آن‌گاه که لبانش را به گوشِ او چسباند، آرام و شاید اندوهگین، نجوا کرد: «عزیزِ جان، تمنا می‌کنم سفرت را تا طلوعِ آفتاب به ‌تعویق بیندازی و امشب را در بِستر خود سپری کنی. فکر و خیال‌هایی به سرِ زنِ تنها می‌زند که گه‌گاه از خویش می‌ترسد. همسر عزیزم، از میانِ تمام شب‌های سال، می‌خواهم یک امشب را نزدِ من بمانی.»

گودمن براونِ جوان پاسخ داد: «عشقِ من، فِیت من، از میانِ تمام شب‌های سال، یک امشب را باید به دور از تو بگذرانم. سفرِ رفت و برگشتم، آن‌چنان که تو می‌خوانی‌اش، باید امشب تا طلوع آفتاب انجام گیرد. چه شده است، همسرِ شیرین و زیبایم، فقط سه ماه از ازدواجمان گذشته است، به این زودی بدگمان شده‌ای؟»

فِیت، با آن روبان‌های صورتی‌اش، گفت: «پس خدا به همراهت؛ امیدوارم آن‌گاه که بازگشتی، همه‌چیز را روبه‌راه بیابی.»

گودمن براون فریاد برکشید: «آمین! فِیتِ عزیز، نیایش کن و تاریکِ شب که از راه رسید به بستر برو و آسیبی نخواهی دید.»

چنین از یکدیگر جدا شدند؛ و مردِ جوان راهش را در پیش گرفت تا اینکه، درست بر سرِ پیچِ ساختمانِ گردهمایی، چرخید و سَرِ فِیت را دید که هنوز، و با اینکه روبان‌هایی صورتی‌رنگ داشت، اندوهگین او را تماشا می‌کند.

قلبش عذابش می‌داد و با خود گفت: «فِیتِ، طفلکِ بیچاره، چه رذلم که او را برای چنین کاری ترک می‌کنم! او هم از رؤیا‌هایش می‌گوید. آن هنگام ‌که حرف می‌زد، پنداشتم که در صورتش تشویشی هست، گویی رؤیایی او را از کارِ امشب آگاه کرده بود. اما نه، نه؛ تصورش هم او را می‌کُشد. او فرشته‌ی مقدسی بر روی زمین است؛ و پس از این یک شب، به دامانش چنگ خواهم زد و تا بهشت دنبالش خوام کرد.»

گودمن براون، با این تصمیمِ شایسته برای آینده، جایز دانست که در انجامِ هدفِ شیطانیِ پیشِ رو شتابِ بیشتری به‌ خرج دهد. راهِ اندوهناکی در پیش گرفته بود، تاریک از دلگیرترین درختانِ جنگل، درختانی که راه به سختی از میانشان به پیش می‌خزید و پشتِ سر فوراً دوباره بسته می‌شد. منزوی‌ترین راه بود؛ و چنین انزوایی ویژگیِ خاصی دارد، اینکه رهگذر نمی‌داند پشتِ کُنده‌های بی‌شمار و شاخه‌های انبوهِ بالایِ سرش چه کسی ممکن است پنهان شده باشد؛ بنابراین، چه‌بسا با گام‌های تنهایش در حالِ گذر از میانِ جماعتی نادیده باشد.

گودمن براون به خویش گفت: «شاید پشتِ هر درخت سرخپوستی شیطان‌صفت پنهان شده باشد»؛ و با ترس نیم‌نگاهی به پشتِ سرش ‌انداخت و همزمان ادامه داد: «اگر خودِ شیطان در یک قدمی‌ام باشد چه!»

سرش را چرخاند و پیچی را پشتِ سر گذاشت، چشمانش را که دوباره به پیشِ رو دوخت، هیئتِ مردی را دید در جامه‌ای وزین و آبرومندانه، نشسته به زیرِ درختی پیر. مرد با نزدیک‌شدنِ گودمن براون بلند شد و شانه‌به‌شانه‌اش به راه افتاد.

مَرد گفت: «دیر کردی گودمن براون. از بوستون که عبور می‌کردم، ناقوسِ ساعتِ اولد سوث[3] دنگ‌دنگ می‌کوبید و اکنون پانزده دقیقه‌ی کامل از آن زمان گذشته است.»

مردِ جوان با صدایی لرزان، که ناشی از ظهور ناگهانی، گرچه نه‌چندان غیرمنتظره‌ی مرد بود، پاسخ داد: «فِیت اندکی مانع‌ام شد.»

اکنون جنگل تاریک‌‌روشن بود، و این دو در تاریک‌ترین نقطه‌‌اش در حرکت بودند. آنچه می‌شد تشخیص داد این بود که مسافرِ دوم کمابیش پنجاه ساله است، به‌ظاهر در همان مقطعی از زندگی که گودمن براون در آن به سر می‌بُرَد، شباهت چشمگیری به او داشت، گرچه شاید بیشتر در حالتِ صورت تا خودِ چهره. با این حال، ممکن بود کسی آن دو را پدر و پسر تصور کند. اما مردِ مسن‌تر ظاهر و مسلکی ساده همچو مردِ جوان داشت، ظاهرِ وصف‌ناپذیرِ فردی جهاندیده، فردی که اگر روزی کار و بارش او را بر سرِ میزِ میهمانیِ شامِ فرماندار یا بارگاهِ شاه ویلیام بکشاند، دست‌پاچه نمی‌شود. اما تنها چیزی که می‌شد در او خارق‌العاده دانست عصایش بود که چون مارِ بزرگِ سیاه می‌مانست، چنان عجیب تراش خورده بود که گویی همچو ماری پیچ و تاب می‌خورد. این البته باید خطای دیدِ ناشی از نورِ ناکافی بوده باشد.

همسفرش فریاد برکشید: «بیا گودمن براون، این شتابِ اندک مناسبِ آغاز سفر نیست. اگر به این زودی خسته شده‌ای عصایم را بگیر.»

دیگری گفت: «رفیق»، و حرکتِ کُندش را متوقف کرد، «اکنون، که با دیدنت در اینجا به عهدم وفا کرده‌ام، قصد دارم که بازگردم. درباره‌ی آنچه که تو خود می‌دانی چیست تردید دارم.»

مردِ ماربه‌دست پاسخ داد: «حرفت این است؟»، سپس لبخندی زد. «با این همه، بیا تا به قدم‌زدم ادامه دهیم و همچنان که می‌رویم بحث کنیم؛ و اگر نتوانستم متقاعدت کنم بازگرد. هنوز چندان در جنگل به پیش نرفته‌ایم.»

گودمن براونِ جوان فریاد برکشید: «زیاد رفته‌ایم! بسیار زیاد!» و ندانسته دوباره راه افتاد. «پدرم هیچ‌گاه برای چنین کاری به درون جنگ نرفت، پدرِ او نیز پیش از او نرفته بود. ما از روزگارانِ شهیدان، نسلی از مردانِ صادق و مسیحیانِ نیک بوده‌ایم؛ و من اولین براونی خواهم بود که در چنین مسیری گام نهاده است، آن هم با»

همسفرِ مسن‌تر مکثِ گودمن براون را چنین تفسیر کرد و گفت: «با چنین همسفری، می‌خواستی همین را بگویی. خوب گفتی گودمن براون! من خانواده‌ی تو را نیک می‌شناسم، به همان اندازه‌ که تک‌تکِ پیوریتن‌ها[4] را می‌شناسم؛ و این سخن کم‌اهمیت نیست. آن‌‌هنگام که پدربزرگِ پاسبانت داشت چنان پرحرارت زنِ کوییکری[5] را شلاق‌زنان در خیابان‌های سیلم می‌برد به او کمک کردم؛ و من بودم که برای پدرت آن کومه‌ی کاجِ قیری را آوردم که از آتشِ اجاقِ خانه‌ی خودم شعله‌ور شده بود و با آن در جنگِ پادشاه فیلیپ روستای سرخپوستان را به آتش کشید. هر دوی‌ِشان دوستانِ خوب من بودند؛ در این راه پیاده‌روی‌های دلنشینِ بسیاری داشتیم و پس از نیمه‌شب شادمان بازمی‌گشتیم. به خاطر آنهاست که میل به دوستیِ با تو دارم.»

گودمن براون پاسخ داد: «اگر چنین است که می‌گویی، متعجبم از اینکه هیچ‌گاه سخنی از این مسائل به زبان نمی‌آوردند؛ یا راستش را بخواهی، تعجب هم ندارد، چرا که کوچک‌ترین شایعه‌ای در این‌باره باعثِ رانده‌شدنشان از نیو انگلند می‌شد. ما مردمانِ نیایش و نیز کارهای نیکیم و چنین پلیدی‌هایی را برنمی‌تابیم.»

مسافر با عصای درهم‌تنیده‌اش گفت: «پلیدی یا ناپلیدی، من در نیو انگلند آشنایان بسیار زیادی دارم. شَماس‌های کلیساهای بیشمار شرابِ عشای ربانی را با من نوشیده‌اند؛ اعضای شورای شهرهای مختلف مرا به عنوان رئیس انتخاب کرده‌اند؛ اکثر اعضای مجلس قانون‌گذاریِ ایالتی حامیان سرسخت منافعِ من هستند. فرماندار و من نیز _ اما این‌ها رازهای ایالتند.»

گودمن براون نگاهِ حیرت‌زده‌اش را به همسفرِ آرامش دوخت و فریاد برکشید: «چطور ممکن است؟ به هر حال، من هیچ سر و کاری با فرماندار و مجلس ندارم؛ آن‌ها راه و روش خودشان را دارند و برای دهقان ساده‌ای مثل من ملاک و معیار نیستند. اما اگر با تو این راه را ادامه دهم، چطور می‌توانم در چشمان آن پیرمردِ نیک، کشیشمان در روستای سیلم، نگاه کنم؟ آه، صدایش در روز سَبَت و روز خطابه به لرزه‌ام می‌اندازد.»

همسفرِ مسن‌تر تا به اینجا به دقت سخنانش را گوش داده بود؛ اما اکنون شادمانیِ مهارناپذیری وجودش را دربر گرفت و چنان ‌شدید خویشتن را می‌لرزاند که عصای مارگونه‌اش گویی به‌راستی در همراهیِ با او به لرزه درآمده بود.

چند بار فریاد برکشید: «ها! ها! ها!»؛ سپس خودش را جمع و جور کرد و گفت: «خب، ادامه بده گودمن براون، ادامه بده؛ اما التماس می‌کنم که مرا از خنده نکشی.»

گودمن براون، که بسیار آزرده‌خاطر شده بود، گفت: «خب پس، برای ختم فوریِ موضوع، مسئله‌ی همسرم، فِیت، هم مطرح است. دلِ نازنینِ کوچکش می‌شکند؛ و ترجیح می‌دهم دلِ خودم را بشکنم تا دلِ او را.»

دیگری پاسخ داد: «خیر، گودمن براون، اگر چنین است که راهِ خودت را در پیش بگیر.{حتا} به خاطرِ بیست پیرزن، همچو اینی که اکنون لنگ‌لنگان پیشِ رویِ‌مان می‌رود، حاضر نیستم آسیبی به فِیت وارد شود.»

در حالی که حرف می‌زد عصایش را به سوی پیکرِ زنی در مسیر گرفت، زنی که گودمن براون او را بانویی بسیار پارسا و تحسین‌برانگیز می‌دانست که در جوانی احکام دینی را به او آموخته بود و هنوز، در کنار کشیش و شماس گوکین،[6] راهنمای اخلاقی و معنوی‌اش بود.

گودمن براون گفت: «به‌راستی شگفت‌آور است که گودی کلویز[7] شب‌هنگام در این مکانِ دورافتاده است. اما رفیق، با اجازه‌ات، من از میان درختان میان‌بر می‌زنم تا این زنِ مسیحی را پشت سر بگذاریم. چون ترا نمی‌شناسد، ممکن است بپرسد که هم‌صحبتم کیست و به کجا می‌روم.»

همسفرش گفت: «بسیار خب، تو به میان درختان برو و من راه را در پیش می‌گیرم».

بنابراین، مردِ جوان راهش را کج کرد اما حواسش به همراهش بود، فردی که به‌ آرامی در مسیر به پیش ‌رفت، تا جایی که فاصله‌اش با بانوی پیر به اندازه‌ی یک عصا رسید. آن زن در این خلال داشت نهایتِ استفاده را از مسیر می‌برد و با سرعتی که برای سنش بی‌نظیر بود به پیش می‌رفت و زیر لب کلماتی نامشخص _ بی‌شک دعایی _ می‌خواند. مسافر عصایش را بلند کرد و قسمتی را که همچو دمِ مار بود به گردنِ چروکیده‌اش زد.

پیرزنِ پارسا جیغ کشید: «شیطان!»

مسافر با او رودررو شد و به عصای درهم‌تنیده‌اش تکیه زد و گفت: «پس گودی کلویز رفیقِ قدیمی‌اش را می‌شناسد؟»

بانوی پیر فریاد برکشید: «آه، به‌راستی، و آیا واقعاً خودتان هستید عالی‌جناب؟ بله، به‌راستی شمایید، و در شمایلِ دوست قدیمیِ من، گودمن براون، پدربزرگِ همان احمقِ جوان. اما _عالی‌جناب باور می‌کنید؟_ دسته‌ی جاروی من به شکلی غریب ناپدید شده، گمان می‌کنم دزدیده شده، به دست همان ساحره‌ای که هنوز پای دار نرفته، گودی کوری،[8] آن هم زمانی که داشتم در آب کرفس، پنجه‌برگ و اقونتین تدهین می‌شدم.»

آنکه در شمایل گودمن براون بود گفت: «آمیخته به گندمِ الک‌شده و روغنِ نوزاد.»

پیرزن قه‌قه‌ خندید و فریاد برکشید: «پس عالی‌جناب دستورالعمل را بلد است. داشتم می‌گفتم، آماده‌ی گردهمایی بودم و اسبی هم نداشتم و تصمیم گرفتم پای پیاده بروم؛ چرا که به من گفتند که قرار است امشب جوانِ نیکی را به عشای ربانی بیاورند. اما حالا عالی‌جناب بازویش را من خواهد داد و در یک چشم‌به‌هم‌زدن خواهیم رسید.»

دوستش جواب داد: «ممکن نیست. گودی کلویز، بازویم را به تو نمی‌دهم، اما اگر می‌خواهی عصایم را بگیر.»

چنین گفت و عصا را به پای پیرزن انداخت و آنجا گویی جان گرفت، شاید چون یکی از عصاهایی بود که مالکش قبلاً به مجوسی مصری داده بود. با این حال، گودمن براون متوجه این رویداد نشد. در شگفتی چشمانش را به آسمان دوخته بود و هنگامی که دوباره به پایین چشم دوخت نه گودی کلویز را دید و نه عصای مارمانند را، همسفرش تنها بود و در آرامش انتظارش را می‌کشید، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

مردِ جوان گفت: «آن پیرزن احکام دینی را به من آموخته بود»، و دریایی از معنا در این سخن نهفته بود.

مسیر را ادامه دادند و همسفرِ مسن‌تر همراهش را ترغیب می‌کرد که سریع‌تر بروند و در پیمودن راه پشتکار به خرج دهند و همزمان چنان ماهرانه سخن می‌راند که برهان‌هایش گویی از سینه‌ی همسفرش بیرون می‌جهیدند و نه از دهان خودش. در حالی که به پیش می‌رفتند شاخه‌ی افرایی را شکست تا به‌‌جای چوبدستی استفاده کند و سپس شاخه‌ها و برگ‌هایش را، که از شبنم شبانگاهی ترگونه بودند، کَند. لحظه‌ای که انگشتانش به شاخ و برگ‌ها می‌خورد، به شکلی غریب، خشک و ‌پژمرده می‌شدند، گویی که روزهاست به زیرِ نور آفتاب مانده‌اند. این دو بدین شکل، با سرعتی مناسب، راهشان را ادامه دادند، تا اینکه ناگهان گودمن براون در فرورفتگیِ تاریکی از مسیر روی کنده‌ی درختی نشست و از رفتن سر باز زد.

مصمم گفت: «رفیق، تصمیمم را گرفته‌ام. در این راه دیگر یک قدم هم برنمی‌دارم. چه اهمیتی دارد که پیرزنِ رذلی ترجیح داده است که در مسیر شیطان قدم بگذارد و من به خیالِ خود او را در راهِ بهشت می‌دیدم: آیا این دلیل می‌شود که من فِیتِ عزیزم را رها کنم و به‌دنبال او بروم؟»

آشنایش با متانت گفت: «به‌‌تدریج نظرت در این‌باره مساعدتر خواهد شد، بنشین و مدتی استراحت کن؛ و وقتی که دوباره حس‌و‌حالِ راه‌رفتن یافتی عصایم یاری‌ات می‌کند.»

دیگر حرفی نزد و شاخه‌ی افرا را به سویش افکند و چنان به سرعت از دیدرس خارج شد که گویی در دلِ تاریکی ناپدید شده بود. مردِ جوان چند لحظه‌ کنار جاده نشست و خویشتن را بسیار تحسین کرد و اندیشید که به هنگامِ پیاده‌رویِ صبح‌گاهی با چه وجدان پاکی کشیش را می‌بیند و از چشمان شماس گوکینِ پیر نیز نمی‌گریزد. و همان شب چه آرام می‌خوابد، شبی که قرار بود چنان پلیدانه سپری شود و اکنون به شبی پاک و شیرین در آغوش فِیتَش تبدیل خواهد شد! گودمن براون غرقه در این تأملاتِ خوشایند و تحسین‌برانگیز صدای نعلِ اسبانی را در راه شنید و صلاح دید که خویشتن را در حاشیه‌ی راه پنهان کند، چرا که از هدف گناه‌آلودی که او را بدان جا کشانده بود آگاه بود، اگرچه اکنون شادمان از آن روی برگردانده بود.

صدای نعلِ اسب‌ها و سپس سواران آمد، صدایِ موقرِ دو پیرمرد که مشغول گفتگویی جدی بودند نزدیک می‌‌شد. به نظر می‌رسید این آواهای به‌هم‌آمیخته‌، در فاصله‌ی چند متری از پناهگاه مردِ جوان در حال عبورند؛ اما بی‌شک به سببِ عمقِ تاریکی در آن نقطه‌ی خاص، نه سوارها پیدا بودند و نه اسب‌هایشان. با اینکه پیکرهایشان به شاخ‌ و برگ‌های ریزِ کنار جاده می‌گرفت، نمی‌شد دید که آیا حتی برای لحظه‌ای، اندک باریکه‌ی نورِ آسمانِ تابناک، که از یک سو به سوی دیگرش در حرکت بودند، به روی پیکرهایشان افتاد یا نه. گودمن براون مرتب خم می‌شد و روی پنجه‌های پایش می‌ایستاد و شاخه‌ها را کنار می‌زد و تا جایی که جرأت داشت سرش را جلو می‌برد، اما حتی سایه‌ای را هم نتوانست تشخیص بدهد. این وضع بیشتر آزارش می‌داد، چون می‌توانست سوگند بخورد، اگر چنین کاری ممکن بود، که صدای کشیش و شماس گوکین را شنیده است که به‌ آرامی در مسیر به‌پیش می‌روند، بسانِ همیشه که برای مراسم انتصابِ کشیش یا حضور در شورای کلیسا می‌روند. در حالی که هنوز صدایشان شنیده می‌شد، یکی از سواران توقف کرد تا ترکه‌ای بچیند.

صدایی که همچو صدای شماس بود گفت: «حضرتِ کشیش، بینِ این دو، ترجیح می‌دهم مراسمِ شامِ انتصاب را از دست بدهم تا گردهماییِ امشب را. می‌گویند قرار است اعضایی از فالموث و شهرهای دورتر بیایند، برخی دیگر از کِنِتیکِت و رود آیلند، همراه با چندین کاهنِ سرخپوست، که در پیروی از رسومشان، در اَعمال شیطانی از بهترینانِ ما چیزی کم ندارند. علاوه بر این، قرار است زنی جوان و زیبا را به مراسم امشب بیاورند.»

صدای جدی و پیرِ کشیش پاسخ داد: «بسیار خب شماس گوکین! {اسبت را} مهمیز بزن، وگرنه دیر خواهیم رسید و می‌دانی که تا من نباشم هیچ‌کاری پیش نخواهد رفت.»

صدای نعلِ‌ اسبان دوباره برخواست؛ مردان، که چنان بیگانه در فضای تُهی سخن می‌گفتند، از میان جنگلی گذشتند که در آن هیچ‌گاه اعضای کلیسایی گردهم نیامده بودند و هیچ مسیحِ گوشه‌نشینی دست به نیایش بلند نکرده بود. پس این مردانِ مقدس در عمقِ دورافتاده‌ی جنگلِ نامقدس به کجا می‌رفتند؟ گودمن براون تکیه بر درختی زد، داشت نقشِ بر زمین می‌شد، ضعف کرده بود و ناخوشیِ قلبش بر جانش زیاده سنگینی می‌کرد. سرش را به سوی آسمان بلند کرد، تردید داشت که آن بالا واقعاً بهشتی در کار باشد. با این حال، طاقِ نیلگونِ فلک آنجا بود و ستارگان بر دلش می‌درخشیدند.

گودمن براون فریاد برکشید: « بهشت در آسمان و فِیت در زمین از آنِ من است و مصمم در برابر شیطان می‌ایستم!»

در حالی که هنوز به درونِ طاق نیلگونِ فلک زُل زده بود و دستانش را به نشانه ی دعا بلند کرده بود، و با اینکه بادی نمی‌وزید، ابری به‌سرعت آسمان را دربر گرفت و ستارگانِ درخشان را پنهان ساخت. فلکِ نیلگون هنوز پیدا بود، به‌جز نقطه‌ای درست در بالای سرش، که در آن توده‌‌ابری سیاه به سرعت رو به شمال در حرکت بود. از آن بالا، گویی از دلِ آن ابر، صداهایی درهم و مبهم به گوش می‌رسیدند. لحظه‌ای تصور کرد که می‌تواند لهجه‌ی مردمانِ شهرش، زنان و مردان، پارسا و ناپارسا، را تشخیص دهد، کسانی که بسیاری‌ِشان را سرِ میز عشای ربانی دیده بود و برخی دیگر را در میخانه مشغول عیاشی. لحظه‌ای بعد صداها چنان مبهم شدند که پنداشت اصلاً چیزی نشنیده است جز صدای زمزمه‌ی جنگلِ پیر، که بدون باد نجوا می‌کرد. دوباره موجی قوی از آن صداهای آشنا آمد که هر روز، زیرِ آفتابِ روستای سیلم، به گوش می‌رسیدند اما تاکنون هیچ‌گاه از دلِ ابری سیاه بیرون نیامده بودند. صدای زنی جوان نیز شنیده می‌شد که، در اندوهی مبهم، مویه می‌کرد. التماس می‌کرد، خواهشی داشت که محقق‌شدنش چه بسا اندوهگینش می‌کرد؛ و به نظر می‌رسید همه‌ی جماعتِ ناپیدا، قدیس و گناه‌کار، او را به پیش‌رَوی تشویق می‌کردند.

گودمن براون فریادی زجرآلود و نومیدانه کشید: «فِیت!»؛ و پژواک‌های جنگل به‌سخره‌اش گرفتند: « فِیت! فِیت!»، گویی فرومایگانِ سرگشته در سراسرِ جنگلِ دورافتاده در جستجویش بودند.

آن هنگام که شوهرِ ناشاد نفسش را در انتظار پاسخی حبس کرده بود، فریادِ خشم و اندوه و وحشت هنوز داشت در تاریکیِ شب رخنه می‌کرد. آن‌هنگام که ابرِ سیاه کنار رفت و آسمانی صاف و آرام بالای سرِ گودمن براون بر جای ماند، صدای جیغی آمد که فوراً در میان همهمه‌ای بلندتر محو شد و جای خود را به خنده‌ای در دوردست داد. اما چیزی به‌آرامی در هوا پَر زد و روی شاخه‌ی درختی فرود آمد. مردِ جوان قاپیدش و روبان صورتی را دید.

پس از لحظه‌ای حیرت فریاد برکشید: «فِیتَم از دست رفت. بر زمین نیکی نمانده؛ گناه چرندی بیش نیست. بیا شیطان؛ بیا که این جهان از آنِ توست.»

و گودمن براون که، مجنون از نومیدی، بلند و طولانی می‌خندید، عصایش را برداشت و دوباره به پیش رفت، با چنان سرعتی که گویی دیگر در راهِ جنگلی قدم نمی‌زد یا نمی‌دوید، بلکه پرواز می‌کرد. مسیر خطرناک‌تر و وحشتناک‌تر و نامشخص‌تر شده بود و گاهی ناپدید می‌شد و گودمن براون را دلِ برهوتِ تاریک رها می‌کرد. غریزه‌ای که انسانِ میرا را به سوی شیطان هدایت می‌کند همچنان او را به‌پیش می‌بُرد. جنگل مملو از آواهایی خوفناک بود _ غژغژِ درختان، زوزه‌ی جانورانِ وحشی و نعره‌ی سرخپوستان؛ گاهی نیز باد همچو ناقوسی در دوردست دنگ‌دنگ‌ می‌کوبید و گاهی پیرامونِ مسافر غرشی بلند سر می‌داد، گویی همه‌ی طبیعت به‌سخره‌اش گرفته بود. اما او خود خوف‌انگیزترینِ میدان بود و این دهشت‌ها اثری بر او نداشت.

باد که بر گودمن براون خنده می‌زد، او نعره می‌کشید: «ها! ها! ها!».

«تا ببینیم کداممان بلندتر می‌خندد. فکر نکنید می‌توانید مرا با شیطنت‌هایتان بترسانید. بیا ای ساحره، بیا ای جادوگر، بیا ای کاهنِ سرخپوست، بیا تو خودِ شیطان، گودمن براون به سویتان می‌آید. شما نیز باید از او بهراسید، همان‌قدر که او از شما می‌هراسد.»

در واقع، در سراسرِ جنگلِ اشباح چیزی وحشتناک‌تر از گودمن براون وجود نداشت. در میان کاج‌های سیاه به پیش می‌رفت، عصایش را به حالتی جنون‌زده در هوا می‌چرخاند، گاهی اندیشه‌ای کفرآمیز را به زبان می‌آورد و گاهی چنان خنده‌ی بلندی سَرمی‌داد که تمام پژواک‌های جنگل به خنده‌های هیولاواری در پیرامونش تبدیل می‌شدند. اهریمن در شکل و شمایلِ خویش کمتر از زمانی که در سینه‌ی انسان خشمی می‌کارد هراسناک است. آن اهریمن‌سان چنین در مسیرش به‌پیش رفت، تا اینکه لرزان در میان درختان، نورِ سرخی را پیشِ رویش دید، بسانِ آن نوری که در ساعتِ نیمه‌شب به‌هنگام آتش‌گرفتنِ کُنده‌ و شاخه‌های درختانِ بریده و زبانه‌کشیدنِ شعله‌هایشان در دلِ آسمان دیده می‌شود. ایستاد، طوفانی که او را به پیش رانده بود آرام گرفت و صدایی همچو صدای نیایش شنید که موقرانه و متشکل از صداهای بسیار از دوردست می‌آمد. آوا برایش آشنا بود؛ آوای گروه همسرایانِ پرستشگاهِ روستا بود. آوای نیایش به‌آرامی محو شد و در صدای همسرایان امتداد یافت، همسرایانی نه انسانی، بلکه متشکل از تمام آواهای برهوتِ شب‌زده که، در هماهنگی‌ای دهشتناک، طنین‌انداز بود. گودمن براون فریاد برکشید و خودش هم صدایش را نشنید، چرا که به فریادِ برهوت آمیخت و محو شد.

در خلالِ این سکوت مخفیانه به پیش رفت تا اینکه نور در چشمانش زبانه کشید. در کُنجِ فضایی باز، در دلِ حصارِ سیاهِ جنگل، صخره‌ای برآمده بود که اندک شباهتی طبیعی به محراب یا منبر داشت و در محاصره‌ی چهار کاج، با تاج‌هایی شعله‌ور و کنده‌هایی خاموش، بود که بسانِ شمع‌های مراسمی شبانه می‌سوختند. توده‌ی شاخ و برگی که روی قسمت فوقانیِ صخره کومه شده بود در آتش می‌سوخت و در دلِ شب زبانه می‌کشید و روشناییِ ناهمگونی به کلِ محوطه می‌بخشید. تک‌تکِ شاخه‌های آویخته و حلقه‌‌‌برگ‌ها شعله‌ور بودند. نورِ سرخ که زبانه می‌کشید و فرو می‌نشست، جماعتِ بیشمارِ حاضر پدیدار و دوباره در سایه‌ها ناپدید می‌شدند و باز، گویی از دل تاریکی، بیرون می‌آمدند و یکباره قلب جنگلِ منزوی را پُر می‌کردند.

گودمن براون گفت: «جماعتی اهریمنی و سیاه‌پوش».

به راستی چنین بودند. در میانشان، مرتعش میان تاریکی و روشنایی، چهره‌هایی به‌چشم می‌خوردند که می‌شد روزِ بعد در جلسه‌ی شورای شهر دیدشان و چهره‌های دیگری که هر هفته در سَبَت، از بلندای مقدس‌ترین منبر، زاهدانه به آسمان و مهربانانه به جماعتِ نشسته بر روی نیمکت‌های کلیسا چشم می‌دوختند. برخی اذعان می‌کردند که زنِ فرماندار آنجاست. حداقل بانوان سرشناسی حاضر بودند که او به خوبی می‌شناختشان، و زنانِ مردانی شرافتمند، و بیوه‌های بیشمار،‌ پیردخترانی همه نیکنام، و دخترکانی زیبا که از وحشتِ دیده‌شدن توسط مادرانشان به لرزه افتاده بودند. یا تابش ناگهانیِ نور بر محوطه‌ی تاریک گودمن براون را مات و مبهوت کرد، یا شناختنِ گروهی از اعضای کلیسای روستای سیلم که به قداستِ خاصشان شهره بودند. شماس گوکینِ پیر از راه رسیده بود و در کنار آن حضرتِ قدیس، کشیشِ شریف، ایستاده بود. اما مردانی بی‌بند و بار و زنانی بی‌آبرو و فرومایگانی که دست به هر پلیدیِ بی‌رحمانه و کثیف زده بودند و حتا گمان می‌رفت دست به جنایت‌های وحشتناکی زده‌ باشند گستاخانه در کنار این مردمان موقر، نیکنام و زاهد، این بزرگانِ کلیسا، این بانوانِ پاکدامن و دوشیزگان روح‌انگیز ایستاده بودند. عجیب بود که نیکان از پلیدان دوری نمی‌جستند و گناهکاران از قدیسان شرمسار نبودند. کشیشانِ سرخ‌پوست، یا همان کاهنان، در میان دشمنانِ سفیدرویشان پراکنده بودند، کاهنانی که اغلب با طلسم‌هایی کریه‌تر از آنچه جاودگرانِ انگلستانی می‌شناختند هراس را به جنگل‌های بومی‌شان برده بودند.

گودمن براون با خود اندیشید: «اما فِیت کجاست؟»؛ و همزمان که امیدی در قلبش رخنه کرد به لرزه افتاد.

آوای نیایشِ دیگری بلند شد، قطعه‌ای آرام و اندوهناک، بسانِ عشقِ زاهدانه، اما آمیخته به کلماتی که بیانگرِ همه‌ی چیزهایی بودند که سرشتمان به‌ نامِ گناه می‌شناسد و اشاراتی رازگونه به چیزهایی فراتر از آن داشتند. میرایان را فهمی از دانش و معرفتِ اهریمنان حاصل نشود. نیایش‌ها یکی پس از دیگری سروده می‌شدند؛ و صدای همسرایان جنگلِ دورافتاده، همچو بم‌ترین آوای اُرگ، فاصله‌ی بین آیه‌ها را پُر می‌کرد؛ و در آخرین طنین آن سرودِ دهشتناک صدایی بلند شد، گویی بادِ غران، رود‌‌های خروشان، جانوارانِ نالان و تک‌تکِ دیگر صداهای ناهماهنگِ جنگلِ دورافتاده‌ به‌هم آمیخته بودند و همساز با صدای مردی گناهکار به پادشاهِ همگان ادای احترام می‌کردند. چهار کاجِ سوزان شعله‌ورتر شدند و اَشکال و شمایلِ خوف‌انگیزی را در میان حلقه‌های دودِ آسمانِ گردهماییِ ناپارسا پدیدار ساختند. در همان لحظه، آتشِ روی صخره به‌ سرخی زبانه کشید و در بالای صخره طاقی زد، جایی که در آن اکنون هیئتِ فردی پدیدار شده بود. به بیانی محترمانه، هم در ظاهر و هم در باطن، اندک شباهتی به مردانِ مقدس کلیساهای نیو انگلند نداشت.

صدایی که در فضا طنین انداخت و سپس در جنگل پیچید، فریاد برکشید «نوکیشان را بیاورید!»

گودمن براون پس از این سخن با گامی به پیش از سیاهی بیرون آمد و به سوی جماعتی رفت که، به سببِ پلیدیِ‌ نهفته در سینه‌اش، نسبت به آنان احساسِ اخوتِ نفرت‌انگیزی داشت. تقریباً می‌توانست سوگند بخورد که شمایلِ پدرِ مرده‌اش، نظاره‌گر از آن بالا، از میانِ حلقه‌های دود، او را به پیش‌رَوی فراخوانده بود و همزمان زنی با حالتِ مبهمی از نومیدی دستش را بیرون آورده بود تا به او هشدار دهد که بازگردد. مادرش بود؟ اما آن هنگام که شماس گوکین دستش را گرفت و او را به سوی صخره‌ی آتشین هدایت کرد، توانی جسمی، حتا ذهنی، نداشت که گامی به عقب بردارد یا مقاومت کند. پیکرِ نحیفِ زنی روگرفته نیز جلو آمد که در میانِ گودی کلویز، آن آموزگارِ پارسای احکامِ دینی، و مارتا کری‌یر، که شیطان جایگاه ملکه‌ی جهنم را به او وعده داده بود، به پیش هدایت می‌شد. عجوزه‌ای تندخو بود آن پیرزن. و نوکشیان، آنجا زیر طاقِ آتش، ایستاده بودند.

پیکرِ سیاه گفت: «فرزندانم، به عشای ربانیِ نژادِ خویش خوش آمدید. در سن و سالی چنین اندک سرشت و سرنوشتتان را یافته‌اید. فرزندانم، پشتِ سرتان را بنگرید!»

سر برگرداندند؛ و در جهشی به پیش، بسانِ پهنه‌ای آتشین، شیطان‌پرستان پدیدار شدند؛ لبخندِ خوشامدگویی بر چهره‌ی تک‌تکشان درخششِ رازگونه‌ای داشت.

پیکرِ قیرگون ادامه داد: «این‌ها همه‌ی کسانی‌اند که از جوانی تقدیس کرده‌اید. آنان را مقدس‌تر از خویش دانسته‌اید و با نگاه به زندگیِ پارسایانه و اندیشه‌های مملو از نیایشِ آسمانی‌شان از گناه دوری جسته‌اید. با این حال، همه اینجا در گردهماییِ پرستش من حاضرند. در این شب اجازه خواهید داشت از اَعمال پنهانی‌شان آگاه شوید: اینکه چطور ریش‌سفیدانِ کلیسا کلماتی شهوت‌آلود در گوش کُلفَتان خانه‌هایشان نجوا کرده‌اند؛ اینکه چطور زنانی بیشمار در طلبِ بیوگی، به هنگام خواب شربتی به شوهرانشان داده‌اند و آنان را در آغوش خویش به خوابِ ابدی روانه ساخته‌اند؛ اینکه چطور جوانانی در به ارث‌بردنِ ثروت پدرانشان شتاب ورزیده‌اند؛ و اینکه چطور دوشیزگانی زیبا _ شرم نکنید عزیزانم _ گورهایی کوچک در باغچه کنده‌اند و مرا به عنوان تنها میهمان به خاکسپاریِ نوزادشان دعوت کرده‌اند. با شورِ قلب‌های انسانی‌تان به گناه، رایحه‌اش را در همه جا، هر جا که جنایتی رخ داده _ حال در کلیسا، اتاقِ خواب، خیابان، دشت، جنگل _ خواهید یافت و از تماشای زمینی که بسانِ یک لکه‌ی گناه و یک نقطه‌ی بزرگِ خونین است به وجد خواهید آمد. بسیار فراتر از این. رازِ ژرفِ گناه، سرچشمه‌ی همه‌ی هنرهای پلید، در هر سینه‌ای براوی کاوش از آنِ شما خواهد بود، گناهی که چشمه‌ی بی‌پایان انگیزش‌های شیطانی‌‌ست، به‌ میزانی فراتر از آنچه نیروی بشر _ حتا نیروی من در بالاترین حدش _ می‌تواند به واسطه‌ی اَعمالش بروز دهد. و اکنون، فرزندانم، به یکدیگر بنگرید.»

چنین کردند؛ و در نورِ شعله‌ی مشعل‌هایی برافروخته در آتش جهنم، و لرزان در مقابل آن محرابِ نامقدس، مردِ مفلوک فِیت خویش را نگریست و زن شوهرش را.

آن پیکر با صدایی آرام و موقر که شاید غم‌زده از هراس‌انگیزیِ یأس‌آورش بود و گویی سرشتِ ملائکه‌وارِ گذشته‌اش هنوز می‌توانست سوگوار نژادِ مفلوکِ ما باشد، گفت: «بنگرید، فرزندانم، ایستاده‌اید آنجا، دلگرم به قلب‌ِ یکدیگر، همچنان امید داشتید که فضیلت رؤیایی صرف نباشد. اکنون چشم‌هایتان باز شده است. سرشتِ انسان شرّ است. شرّ باید تنها سعادتتان باشد. فرزندانم، دوباره می‌گویم، به عشای ربانیِ نژادِ خویش خوش آمدید.»

شیطان‌پرستان در فریادی از نومیدی و پیروزمندی تکرار کردند: «خوش آمدید».

و ایستاده بودند آنجا، به‌ظاهر تنها زوجی که هنوز در مرزِ پلیدیِ این جهانِ تاریک، مردد بودند. گودالی حوض‌مانند، طبیعتاً در صخره، ایجاد شده بود. درونش آب بود؟ آبی که از نورِ وحشتناک سرخ شده بود؟ یا خون بود؟ یا شاید شعله‌ای ‌آب‌گونه؟ شمایلِ شرّ دستش را به درونِ گودال بُرد و آماده شد تا نشانِ غسلِ تعمید را بر پیشانی‌شان بنهد، تا در رازِ گناه شریک شوند و از گناه پنهانِ دیگران، هم در نیت و هم در عمل، بیش از گناهِ خویش آگاه شوند. شوهر نیم‌نگاهی به زنِ رنگ‌پریده‌اش انداخت و فِیت نیم‌نگاهی به شوهرش. در نگاه بعدی‌، چشمانشان کدام رذلِ ناپاک را در رخسارِ دیگری خواهد شناخت؟ هر دو از آنچه فاش شده بود و آنچه می‌دیدند به یک اندازه لرزان بودند!

شوهر فریاد برکشید: «فِیت! فِیت! به آسمان چشم بدوز و در برابرِ این پلید مقاومت کن.»

نفهمید که فِیت چنین کرد یا نه. هنوز کلامی بر زبان نیاورده بود که خویشتن را در میانه‌ی آرامش و انزوای شب و مشغولِ گوش‌دادن به غرشِ بادی یافت که در جنگل محو می‌شد. تلوتلوخوران به صخره‌ای برخورد و آن را سرد و نمناک یافت و شاخه‌ای آویزان، که پیش‌تر غرقه در آتش بود، سردترین شبنم را به روی گونه‌اش چکاند.

صبحِ روزِ بعد، گودمن براونِ جوان به ‌آرامی در روستای سیلم پا به خیابان گذاشت، نگاه خیره‌اش را حیران به پیرامونش دوخته بود. کشیشِ پیر داشت در گورستان قدم می‌زد تا اشتهایش را برای صبحانه باز کند و روی موعظه‌اش تمرکز کند و هنگامی‌ که از کنار گودمن براون عبور کرد دعای خیری نثارش کرد. گودمن براون چنان از حضرتِ قدیس دوری جست که گویی می‌خواست از تکفیر اجتناب کند. شماس گوکینِ پیر در خانه‌اش مشغول نیایش بود و صدای کلماتِ مقدسِ نیایشش از پنجره به گوش می‌رسید. گودمن براون گفت: «این جادوگر نزد کدام خدا به نیایش نشسته؟» گودی کلویز، آن مسیحیِ ارجمند، در کنارِ نرده‌های حیاطش زیرِ آفتاب صبح‌گاهی ایستاده بود و داشت به دخترکی که برایش سطلی شیرِ تازه‌ی صبحگاهی آورده بود احکام دینی می‌آموخت. گودمن براون طوری کودک را قاپید که گویی از چنگال خودِ اهریمن رهانیدش. به ساختمانِ گردهمایی که رسید پیچید و چشمش به سرِ فِیت و روبانِ صورتی‌اش افتاد، فِیت، که نگران به پیشِ رویش چشم دوخته بود، چنان از دیدنش ذوق‌زده شد که از آن سوی خیابان دوید و همسرش را مقابلِ چشمان مردمِ روستا تقریباً بوسید. اما گودمن براون عبوس و غمگین نگاهی به صورتش انداخت و بی‌احوالپرسی راهش را در پیش گرفت.

آیا گودمن براون در جنگل خوابش برده بود و فقط رؤیایی آشفته از گردهماییِ جادوگران دیده بود؟

اگر می‌خواهید چنین بیندیشید، اما افسوس! برای گودمن براون رؤیایی بدشگون بود. گودمن براون پس از آن رؤیای وحشتناک، اگر نه نومید، به مردی عبوس، غمگین، درخودفرورفته و بی‌اعتماد بدل شد. در روز سَبَت، که جماعتِ کلیسا نیایشی مقدس می‌سرود، او تابِ گوش‌دادن نداشت، چرا که سرودِ گناه‌آلودِ بلندی فوراً در گوشش می‌پیچید و آن قطعه‌ی مقدس را در خود محو می‌کرد. هنگامی که کشیش از روی منبر، با بلاغتی پرحرارت و دست به روی انجیلی باز، از حقایق مقدسِ دینمان، از زندگیِ قدیس‌وار و مرگ‌های پیروزمندانه، و از شادکامی و نگون‌بختیِ وصف‌ناپذیر در آینده می‌گفت، رنگ از رخسارِ گودمن براون می‌پرید، چرا که می‌ترسید ناگهان سقف بر روی سرِ آن کفرگوی پیر و شنوندگانش آوار شود. اغلب شب‌هنگام ناگهان از خواب می‌پرید و خویش را از آغوشِ فِیت بیرون می‌کشید؛ و صبح‌گاه یا شام‌گاه، هنگامی که خانواده برای نیایش زانو می‌زد، ابرو درهم می‌کشید و زیرلب غرولند می‌کرد و عبوسانه به همسرش خیره می‌شد و روی برمی‌گرداند. و پس از اینکه سال‌ها زیست، عاقبت جسدِ فرتوتش را به سوی گور بردند و فِیت، که اکنون زنی سالخورده بود، و فرزندان و نوه‌هایش، جماعتی کثیر، از جمله همسایگانی که شمارشان اندک نبود، به دنبالش رفتند و دعایی نویدبخش بر سنگِ گورش حک نکردند، چرا که ساعتِ مرگش اندوهناک بود.


گودمن براون جوان، ناتانیل هاثورن

امین مدی


داستان کوتاهی دیگر از کوبو آبه را اینجا بخوانید:

پیله‌ی سرخ، کوبو آبه


[1] Salem

[2] هاثورن با کلمه‌ی Faith، در دو معنای «نامِ زنِ جوانِ گودمن براون» و «ایمانِ گودمن براون»، بازی می‌کند.

[3] Old Southکلیسای اولد سوث در بوستون.

[4] Puritans

[5] Quaker

[6] Deacon Gookin: دیکِن یا شماس خادم کلیساست که کشیش را یاری می‌رساند.

[7] Goody Cloyse

[8] Goody Cory

Share

نوشته‌های مرتبط

سیسرون فیلسوف، سیسرو فیلسوف
ژوئن 3, 2024

سیسرون کیست؟ مارکوس تولیوس سیسرون، شاعر، فیلسوف و خطیب رومی


ادامه مطلب

1 دیدگاه

  1. نازنین گفت:
    ژوئن 29, 2021 در 9:58 ب.ظ

    خیلی ممنون ازینکه ترجمه کامل این داستان را به اشتراک گذاشتید چون برای مدت طولانی دنبال ان میگشتم و متن کامل را پیدا نمیکردم.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© 2025 پوئسیس - امین مدی. All Rights Reserved. PoiesisIR