آن هنگام که خدایی نباشد تمام درد و رنج زندگی بیمعناست. از این گزاره چه برداشتی میتوان داشت؟ امید و آرزوی حیاتِ ابدی در ملکوت الهیست که تحمل درد و رنجِ زندگی را ممکن میسازد؟ با حذف نظامهای دینی و متافیزیکی، یعنی ارزشهای کهن، شرح و تفسیرِ مسئلهی رنج به امری دشوار بدل میشود، چرا که آن جهانِ دیگری، آن سرزمینِ موعود محو میشود و مسئولیت بهطور مشخص متوجه فرد خواهد بود. و این بیشک تبعاتی جدی برای حوزهی اخلاق نیز دارد. اما مسئله این است: در تفسیر و توجیه رنجِ زیستن، تعبیر غیرمتافیزیکی چیست؟ رنج بخشی از تجربهی زندگیست و تا زمانی که انتخاب فرد ادامهی این زندگیست، انتخابش ادامه، و تحملِ رنج نیز، هست چرا که این دو از یکدیگر جداییناپذیرند.
این مسئله همواره برای نیچه مطرح بود. او بر این باور بود که رنج است که انسان را به سوی ایدهی متافیزیکیِ وجود جهانی ناپیدا در پسِ جهانی پیدا هدایت میکند چرا که لزومِ وجودِ این دو جهان در قالب میلی عمیق در نهاد بشر نهفته است. اما به باور نیچه، تصور جهانی دیگر و ارزشمندتر تجلیِ تنفر از این جهانیست که رنج را به بشر تحمیل میکند: «کینهتوزی متافیزیکدانها نسبت به واقعیت خلاقانه است.» او این مسئله را ابتدا با پناهبردن به فلسفهی بدبینانه و البته متافیزیکیِ شوپنهاور رفع کرد. شوپنهاور رنج و شرّ را به لحاظ متافیزیکی ضروری میدانست چرا که جهانِ محدود زادهی نیروی حیاتی خلاقانه، یعنی اراده، بود که بر فرد جاری میشد و تا لحظهی مرگ همراهش میماند. این بود اصلِ فردانیّت شوپنهاور. اراده هدفی نداشت جز ابدیساختنِ خود در فردی که میل به ابدیساختن خویش داشت و این میلِ مشترک در میان انسانها منجر به بروز تضاد و کشمکش میشد. اما او چندی بعد شوپنهاور را به موسیقی آمیخت، به ریچارد واگنر و تریستان و ایزولدهی شکوهمند او.
او در زایش تراژدی یونانیان را «بهشدت آگاه از وحشتها و دهشتهای زندگی» میداند و بر این باور است که آنان برای تحمل همین وحشتها و دهشتها بود که خدایان المپ را میان خویشتن و زندگی قرار دادند. در افسانهی میداسِ پادشاه و سیلنوس است که باورِ تولدستیزانهی سیلنوس جاری میشود، آن هنگام که میداس از او دربارهی مطلوبترین چیز میپرسد و سیلنوس پاسخ میدهد: «آنچه مطلوبترین است از دسترس تو خارج است: زادهنشدن، نبودن، هیچ بودن. اما دومین مطلوب برای تو زود مُردن است.» یونانیان با خلق خدایان المپ و تراژدی به مصافِ اصل فردانیّت رفتند. تراژدی قالب هنری مرتبط با آپولون و دیونوسوس بود. دیونوسوس، ایزد رقص و شراب و شعف اصل فردانیّتِ آپولونی را در هم میشکند و به وحدتِ عرفانی و خلسه و شعف رهنمون میشود، تجربهای که در فراسوی زبان قرار دارد و در موسیقی و رقص محقق میشود و انزوا از از میان برمیدارد و به وحدتی جهانی رهنمون میشود. این است دیونوسوسی زیستن.
هنگامی که نیچه مرگ خدا را بر زبان آورد با مسئلهای مرتبط رویارو بود. مسیحیت توهمی در تضاد با جهان خلق کرده بود، توهمی خصمانه نسبت به زندگی در قالب باور به زندگی در جهانی دیگر، در ملکوت الهی. مسیحیت نزدِ او کینهتوزی نسبت به زندگی و جهان بود که به تحقیرِ زیبایی و شهوانیّت آمیخته بود. پس از مرگ خدا، پس از کنار گذاشتن اخلاق مسیحی، بشر دوباره با وحشت و دهشتِ زندگی رویارو میشد و باید میپذیرفت که جهان نسبت به زندگیِ بشر بیتفاوتترین است. این به معنای رویاروییِ بشر با نیهیلیسم بود، با بیمعنایی و بیهدفی زندگی. و مسئله همچنان مطرح بود: چیرگی بر نیهیلیسم، یافتن معنا، خیرهشدن به قلب رنج و فقدان معنا و آریگفتن به زندگی. اینجا نقطهی آغاز فلسفهی آریگوی نیچه بود که برای اولین بار در کوهستان و نزدِ لو سالومه در قالب واژهها جاریاش ساخت و بعدها در دانش شاد گنجانید:
«بنابراین، یکی از آن زیباسازان خواهم بود. عشق به سرنوشت: زین پس عشق من این است! نمیخواهم به جنگ با زشتی بروم. نمیخواهم تهمت بزنم؛ نمیخواهم حتی به تهمتزننده تهمت بزنم. تنها انکارِ من رویبرتافتنِ من است! روی هم رفته و به طور کلی: میخواهم روزی فقط آریگوی باشم!»
این نگرش شاید نوعی خوانش رواقی در پذیرش رنج و دهشت زندگی باشد، با آگاهی از اینکه مرگ نقطهی انقطاعِ چرخه است. اما پذیرش رنج و مشقتهای زیستن بدون سرنوشتباوری نیز کم دشوار نیست. واقعیت اکنون پیش روی ماست: من زندهام، من که اکنون مینویسم در میانهی زندگیام، و دو راه بیشتر در پیش ندارم: پذیرفتن زندگی و مجموعه ضروریاتش یا گرفتنِ جانِ خویش. اپیکور مرگخواهان و مرگهراسان را به یک میزان سرزنش میکند: «دویدن به سوی مرگ به سببِ خستگی از زندگی بیمعناست، چرا که این نحوهی زندگیست که فرد را به سوی مرگ میدواند.» اما شاید این باور در دنیای امروز، با مشخصههای خاصش، چندان صحیح نباشد، چرا که بسیاری از ما دیگر قادر به انتخاب شیوهی زندگی خود نیز نیستیم و از کودکی کمابیش درون مسیری از پیشتعیینشده قرار میگیریم که گمانهزنی راجع به سرانجامش امر چندان دشواری نیست. به هر حال، نحوهی زندگی اثرگذار است، اما این پاسخی به مسئلهی ماهیت زندگی و زندگیِ بشری ارائه نمیدهد. در زندگی، کسی در جستجوی سختی و رنج و مشقت نیست و در هیچیک نیز فضیلتی فینسفه موجود نیست. گرچه رویکردهای دینمحور و ریاضتطلب این مدعا را رد خواهند کرد، چرا که نزدِ آنان درد و رنج یا منتهی به فضیلتی میشود یا آن را پاداشی اخرویست و بر همین مبنا درد و رنج و مشقت و بیماریها و دشواریهای زندگی را هماره بر مبنای باور متافیزیکیِ آزمون الهی، یا ارادهی الهی، توجیه و تفسیر کرده و میکنند. این ما را به اولین جملهی این نوشتار بازمیگرداند. رنج و درد را چگونه باید تفسیر کرد آن هنگام که باورها و مدعاهای متافیزیکی کنار گذاشته میشوند؟ یونانیان و مسیحیان هر یک مسیری در پیش گرفتند که پیشتر از آن سخن رفت. نیچه برای جبران بیمعنایی زندگی و توجیه رنج آن به آریگویی روی آورد. شاید در این میان بتوان تسلا را خاستگاهی دیگر یافت.
زنونِ رواقی به یاریِ قیاسی منطقی میگوید: «هیچ شرّی شکوهمند نیست، اما مرگ شکوهمند است. از این رو، مرگ شرّ نیست». و پس از نقلِ این سخنِ زنون است که سنکا فریاد برمیکشد که این است درمان و اکنون از وحشتِ مرگ رهایی یافتهام. همانطور که پیشتر گفته شد، در زندگی، کسی در جستجوی سختی و رنج و مشقت نیست چرا که در هیچیک فضیلتی فینسفه نهفته نیست. اما فضیلت خواستنیست، فضیلتی که ما را قادر میسازد صبورانه دشواریها را تحمل کنیم. اِرنست بکر در کتاب خود، انکارِ مرگ، دانسته یا ندانسته همین سخن سنکا را به عنوان راهکار نهایی طرح میکند و خواهان دستیابی به شجاعت در مواجهه با آشوب زندگی و دردِ وجودیست و میگوید که باید با واقعیتِ رنج و مرگ صادقانه رویارو شد و با تعیینِ هدفی شخصی در میدانِ آشوبِ زندگی به پیش رفت. اما برای مرگهراسان و مرگستیزان و رنجبران جهان این رویارویی چگونه رخ میدهد؟ سنکا در نامهای به لوکیلیوس پیشنهادی طرح میکند:
«تمام نگرانیها را لحظهای کنار بگذار و فرض کن آنچه از آن هراس داری بیشک روی خواهد داد؛ آن اتفاق را، هر چه که هست، در ذهن خویش خطکش بزن و ارزیابی کن و میزان وحشتت را تخمین بزن. آنگاه متوجه خواهی شد که آنچه از آن میهراسی یا ناچیز است یا موقت و گذرا.»
همین مسیر را در پیش بگیریم. سنکا تعبیری از اپیکور وام میگیرد و میگوید:
«”به مرگ بیندیش”. و سپس{اپیکور} ما را به اندیشیدن به رهایی دعوت میکند. آن کس که مُردن را آموخته بردگی را از یاد برده است. فراتر از هر نیروی برونیست، فراسوی آن است. میله و زندان و شکنجه چه وحشتی نزدِ او دارد؟ راه برونرفتش روشن است. تنها یک زنجیر ما را به زندگی وصل کرده است و آن عشق به زندگیست. میتوان زنجیر را به دور انداخت تا هر زمان که شرایط طلب کرد به همان کاری دست بزنیم که روزی ناگزیر رخ خواهد داد.»
این سخنان به هیچوجه به معنای کینورزی به زندگی نیستند. مسیحیت همین بود، کینورزی به زندگی و اراده به زندگی و شکوهمند ساختنِ درد و رنج و آن را مایهی برتری دانستن. مسیحیت به قول نیچه اراده به مرگ بود، اراده به ضعف بود. بردهای که توان تغییر شرایط خویش را نداشت چه تسلاها که در مسیحیت نیافت. اما مسیحِ تاریخی چنین نبود. هدفِ او عشقورزی بود، عشق به زندگی. مسیح بسانِ نیچه آریگوی بود، به شرایط خویش و حتا مرگِ خویش آری گفت. حال اینکه پس از او دستگاه کلیسا و افرادی همچون پولس قدیس با مسیحیت چه کردند به شخصیت تاریخیِ او در مقام فردی آریگوی ارتباطی ندارد. آنچه اپیکور و سنکا قصد بیانش را دارند این است که باید به مرحلهی ناوابستگی رسید. کسی نمیتواند زندگی و مشقتهایش را انکار کند یا آنها را به جهان دیگری حوالت دهد که این چیزی جز خودفریبی نیست. مرحلهی ناوابستگی همان آریگویی به زندگی و هر آنچه رخ میدهد است، آریگویی به رویاروییها و کشمکشهای ناگزیر زیستن و درهمشکستنِ زنجیرِ وابستگی. عشق به زندگی آن هنگام کامل میشود که مرگ آموخته و هراسش زدوده میشود، چرا که مرگ نهتنها مکملِ زندگی، بلکه نقطهی آغاز رهاییست.
مسئله این است که نزدِ بسیاری، واگذاری امور، از جمله درد و رنج زندگی، به پدیدهها و امور متافیزیکی با هدف یافتن تسلا توهمی بیش نیست. تکرار روزها و کارها تاکنون نزدِ چه کسی به دلزدگی نینجامیده است؟ بیشک چنین نیست که همه زندگی را منفور بدانند و لزوماً هم چنین نیست. اما بسیاری را همین چرخهی تکرارشونده میفرساید. چه کسی در خلوتِ صادقانهی خویش از زیستن خسته نشده و به رهایی از چرخه نیندیشیده و از خود نپرسیده است که «تا کِی باید تکرارِ روزها را تحمل کرد؟» تا کِی باید خوابید و بیدار شد و خوابید و گرسنه شد و دلزده شد و لرزید و عرق ریخت؟ و برای چه؟ چنان که هُلدرلین در هیپریون صریح و تکاندهنده میگوید:
«آه، مفلوکانی که همهی اینها را حس میکنید، کسانی که، همچون من، نمیتوانید اجازهی سخنراندن از هدفمندیِ هستیِ بشر را به خویش دهید، کسانی که، همچون من، کاملاً در چنگال هیچی هستید که بر ما فرمان میراند و عمیقاً آگاهید که برای هیچ بهدنیا آمدهایم، هیچی را دوست میداریم، به هیچ معتقدیم، برای هیچ تا دم مرگ از خود کار میکشیم تا اینکه کمکم با مرگ به هیچ بپیوندیم _ چه کنم اگر زانوهایتان سست میشود آنگاه که با جدیت بدان میاندیشید؟ من نیز بارها در این افکارِ بیانتها غرق شدهام و فریاد برکشیدهام؛ ای روحِ بیرحم، چرا تیشه بر ریشهام میزنی؟ _ و هنوز اینجایم.
آیا جز این است که صبح به شب میرسد و شب به صبح، و تابستان به پاییز و پاییز به زمستان؟ زمان چنین بیرحمانه بازمیگردد و ما را نیز به تکرار وادار میکند. «همه چیز باطل است. انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان میکشد چه منفعت است… آنچه بوده است همان است که خواهد بود و آنچه شده است همان است که خواهد شد. و زیر آفتاب هیچ چیزِ تازه نیست.» آری، زیر آفتاب هیچ چیزِ تازه نیست. دورِ باطل ابدیست. بسیاری زندگی را دردناک یا اندوهناک نمیدانند، بلکه آن را نالازم میبینند و به دنبال موکشهاند، آن چرخهشکنیِ بودیسم که رهاییِ غایی از چرخهی تکرار و بازگردندهی مرگ و زندگیست. هرکس، دانسته یا ندانسته، در جستجوی دیوار دفاعی خودش در برابر نیهیلیسم و دردِ زیستن است.
و چنین بود که 4 صبح از دردِ بیخوابی و اضطرابی که دلیلش را نمیدانم و هنوز گلویم را گرفته و روح و روانم را ذرهذره میخورد به نوشتن پناه بردم، چرا که تسلای دیگری نیافتم. حالی بود که گویی باید به چیزی بدل میشد. بر خلافِ مرگ، مُردن تدریجی و نمنمک است، و گویی هر روز گوشهای از روانت را با خود میبرد. مرگ را آموختهام، اما رهایی را هنوز نه. حالا در سپیدهدمان به روزِ پیشِ رو فکر میکنم و سنگی که باید همچنان غلتانده شود و این سخن کامو در ذهنم میچرخد که تنها یک مسئلهی فلسفی وجود دارد و آن هم خودکشیست. تصمیمگیری دربارهی اینکه زندگی ارزش زیستن دارد یا نه ارائهی پاسخ به پرسشی بنیادین در فلسفه است. حال چه میتوان کرد؟ میگویند ویتامین دی برای کاهش دردِ وجودی خوب است، پس خوردن روزانهی ویتامین و تقلا برای زیستن و یافتن معنایی نو. تا چه شود.
امین مدی