محاکمههای مسیح و سقراط
امین مدی
پس از خواندن مقالهای تازه منتشر شده دربارهی مسیح و سقراط ذهنام درگیر این موضوع ماند. آنچه خواهید خواند شرح گزیدهای از محاکمههای عیسی و سقراط است، با هدف برجستهسازیِ شباهتها و تفاوتهای بینشان و بررسی نظرورزیهای نیچه در باب چیزی که خودکشیِ این دو میخواند و نه محاکمه یا شهادتشان. البته دربارهی این دو محاکمه بسیار نوشته شده است و قصد من رسیدن به فهمی روشن بود بر مبنای تجربهی شخصی خودم از نیچه.
شرح محاکمهی عیسی در یوحنا 19، مرقس 15، لوقا 23 و متی 27 آمده است و شرح محاکمهی سقراط در آپولوژی، کریتو و فایدونِ افلاطون. (اگر حوصلهی خواندن این دو شرح را ندارید پایینتر، به قسمت تفسیرها و برداشتها بروید).
پیش از اینکه ناصری را نزد پیلاطسِ فرماندار ببرند او را در پیشگاه شورای سران یهود محاکمه کردند، اما چون اجازهی اعدام نداشتند باید نزد پیلاطس میرفتند و حکم را او صادر میکرد:
در یوحنا 18 شرح محاکمه و مرگ او چنین آمده است :
پس پیلاطس نزد ایشان [سران یهود] بیرون آمد و پرسید: «این مرد را به چه جرمی متهم میکنید؟» جواب داده، گفتند: «اگر مجرم نبود، به تو تسلیمش نمیکردیم.» پیلاطس به ایشان گفت: «شما خود او را ببرید و بنا بر شریعت خویش محاکمه کنید.» گفتند: «ما اجازۀ اعدام کسی را نداریم.»
پس پیلاطس به کاخ بازگشت و عیسی را فرا خوانده، به او گفت: «آیا تو پادشاه یهودی؟»
عیسی پاسخ داد: «آیا این را تو خودْ میگویی، یا دیگران دربارۀ من به تو گفتهاند؟»
پیلاطس پاسخ داد: «مگر من یهودیام؟ قوم خودت و سران کاهنان، تو را به من تسلیم کردهاند؛ چه کردهای؟»
عیسی پاسخ داد: «پادشاهی من از این جهان نیست. اگر پادشاهی من از این جهان بود، خادمانم میجنگیدند تا به دست یهودیان گرفتار نیایم. امّا پادشاهی من از این جهان نیست.»
پیلاطس از او پرسید: «پس تو پادشاهی؟»
عیسی پاسخ داد: «تو خود میگویی که من پادشاهم. من از این رو زاده شدم و از این رو به جهان آمدم تا بر حقیقت شهادت دهم. پس هر کس که به حقیقت تعلّق دارد، به ندای من گوش فرا میدهد.»
پیلاطس پرسید: «حقیقت چیست؟» چون این را گفت، باز نزد یهودیان بیرون رفت و به آنها گفت: «من هیچ سببی برای محکوم کردن او نیافتم. امّا شما را رسمی هست که در عید پِسَخ یک زندانی را برایتان آزاد کنم؛ آیا میخواهید پادشاه یهود را آزاد کنم؟» آنها در پاسخ فریاد سر دادند: «او را نه، بلکه باراباس را آزاد کن!» امّا باراباس راهزن و شورشی بود.
و ادامه در یوحنا 19:
آنگاه پیلاطس عیسی را گرفته، دستور داد تازیانهاش زنند. و سربازان تاجی از خار بافته، بر سرش نهادند و ردایی ارغوانی بر او پوشاندند، و نزدش آمده، میگفتند: «درود بر تو، ای پادشاه یهود!» و او را سیلی میزدند. سپس پیلاطس دیگر بار بیرون آمد و یهودیان را گفت: «اینک او را نزد شما بیرون میآورم تا بدانید که من هیچ سببی برای محکوم کردن او نیافتم.» پس عیسی تاج خار بر سر و ردای ارغوانی بر تن بیرون آمد. پیلاطس به آنها گفت: «اینک انسان [را بنگرید] (Ecce Homo)». چون سران کاهنان و نگهبانان معبد او را دیدند، فریاد برآورده، گفتند: «بر صلیبش کن! بر صلیبش کن!» پیلاطس به ایشان گفت: «شما خودْ او را ببرید و مصلوب کنید، چون من سببی برای محکوم کردن او نیافتهام.» یهودیان در پاسخ او گفتند: «ما را شریعتی است که بنا بر آن او باید بمیرد، زیرا ادعا میکند پسر خداست.»
چون پیلاطس را شنید، هراسانتر شد و باز به درون کاخ بازگشت و از عیسی پرسید: «تو از کجا آمدهای؟»
امّا عیسی پاسخی به او نداد. پس پیلاطس او را گفت: «به من هیچ نمیگویی؟ آیا نمیدانی قدرت دارم آزادت کنم و قدرت دارم بر صلیبت کِشم؟»
عیسی گفت: «هیچ قدرت بر من نمیداشتی، اگر از بالا به تو داده نشده بود؛ از این رو، گناهِ آن که مرا به تو تسلیم کرد، بسی بزرگتر است.»
از آن پس پیلاطس کوشید آزادش کند، امّا یهودیان فریادزنان گفتند: «اگر این مرد را آزاد کنی، دوست قیصر نیستی. هر که ادعای پادشاهی کند، بر ضد قیصر سخن میگوید.»
چون پیلاطس این سخنان را شنید، عیسی را بیرون آورد و خود بر مسند داوری نشست، در مکانی که به ’سنگفرش‘ معروف بود و به زبان عبرانیان ’جَبّاتا‘ خوانده میشد. آن روز، روز ’تهیۀ‘ عید پِسَخ و نزدیک ساعت ششم از روز بود. پیلاطس به یهودیان گفت: «اینک پادشاه شما» آنها فریاد برآوردند: «او را از میان بردار! او را از میان بردار و بر صلیبش کن!» پیلاطس گفت: «آیا پادشاهتان را مصلوب کنم؟» سران کاهنان پاسخ دادند: «ما را پادشاهی نیست جز قیصر.» سرانجام پیلاطس عیسی را به آنها سپرد تا بر صلیبش کِشند.آنگاه عیسی را گرفته، بردند. عیسی صلیب بر دوش بیرون رفت، به سوی محلی به نام جمجمه که به زبان عبرانیان جُلجُتا خوانده میشود. آنجا او را بر صلیب کردند. با او دو تن دیگر نیز در دو جانبش مصلوب شدند [گویا دو دزد] و عیسی در میان قرار داشت. به فرمان پیلاطس کتیبهای نوشتند و آن را بر بالای صلیب نصب کردند. بر آن نوشته شده بود: ’عیسای ناصری، پادشاه یهود.‘ بسیاری از یهودیان آن کتیبه را خواندند، زیرا جایی که عیسی بر صلیب شد نزدیک شهر بود و آن کتیبه به زبان عبرانیان و لاتینی و یونانی نوشته شده بود. پس سرانِ کاهنانِ یهود به پیلاطس گفتند: «منویس ’پادشاه یهود‘، بلکه بنویس این مرد گفته است که من پادشاه یهودم. پیلاطس پاسخ داد: «آنچه نوشتم، نوشتم.»… چون سربازان عیسی را به صلیب کشیدند، جامههای او را گرفته، به چهار سهم تقسیم کردند و هر یک سهمی برگرفتند. و جامۀ زیرین او را نیز ستاندند. امّا آن جامه درز نداشت، بلکه یکپارچه از بالا به پایین بافته شده بود…
آنگاه عیسی آگاه از اینکه همه چیز به انجام رسیده است، برای آنکه کتب مقدّس تحقق یابد، گفت: «تشنهام.» در آنجا ظرفی بود پر از شراب ترشیده. پس اسفنجی آغشته به شراب بر شاخهای از زوفا گذاشته، پیش دهان او بردند. چون عیسی شراب را چشید، گفت: «به انجام رسید.» سپس سر خم کرد و روح خود را تسلیم کرد.
آن روز، روز ’تهیه‘ بود، و روز بعد، شَبّات بزرگ. از آنجا که سران یهود نمیخواستند اجساد تا روز بعد بر صلیب بماند، از پیلاطس خواستند تا ساق پاهای آن سه تن را بشکنند و اجسادشان را از صلیب پایین بیاورند. پس سربازان آمدند و ساق پاهای نخستین شخص و آن دیگر را که با عیسی بر صلیب شده بود، شکستند. امّا چون به عیسی رسیدند و دیدند مرده است، ساقهای او را نشکستند. امّا یکی از سربازان نیزهای به پهلوی او فرو برد که در دم خون و آب از آن روان شد.
محاکمهی سقراط، بنا بر شرحی که در تاریخ فلسفهی غرب راسل و تاریخ فلسفهی دورانت آمده است و او را بهخاطر فاسد ساختن جوانان و ناپرستیدنِ خدایان به مرگ محکوم کردند.
بر اساس آنچه افلاطون، که خود در جلسهی دادگاه حاضر بود، در رسالهی آپولوژی نوشته است؛ در ابتدا سقراط تفهیم اتهام میشود و سپس در مقام دفاع از خویش برمیآید. اتهام فاسد ساختن جوانان را انکار میکند و میگوید که منکر خدایان آتن است. تعلیم فلسفه را وظیفهای میداند که از سوی خدا به او محوّل شده است. پس از پایان این خطابه، قضّات به سرکشیدن جام شوکران حکم میدهند و سقراط خطابهای نهایی ایراد میکند.
سقراط در پاسخ این دشمنیهای دیرینه میگوید فردی عالِم نیست. میگوید یکبار از معبد دلفی دربارهی داناترین فرد پرسیدهاند و پاسخ آمده که از سقراط داناتر نیست. سقراط خود از این بابت مبهوت و متحیّر است؛ زیرا او میداند که دانشی ندارد؛ و خدا نیز ممکن نیست دروغ بگوید. بدین سبب نزد کسانی میرود که به دانایی معروف بودهاند. سقراط در ادامه میگوید: «از میان ما آنان که مرگ را بد میپندارند، در اشتباهاند؛ زیرا که مرگ یا خوابی است بیرویا، یا رفتن روح به دنیای دیگر است و انسان در ازای همصحبتی با اورفئوس، موسی، هزیود و هومر، از چه چیزی حاضر نیست دست بشوید؟ نه، اگر این راست باشد، پس بگذارید من بمیرم و باز هم بمیرم.»
سقراط میگوید که در دنیای دیگر با کسانی همنشین خواهد شد که شربت شهادت نوشیدهاند؛ و بالاتر از همه اینکه جستجوی خود را در طلب معرفت در آن دنیا ادامه خواهد داد. طبق آنچه در رسالهی کریتو آمده است، پس از پایان دادگاه و صدور حکم، سقراط به زندان برده میشود. گروهی از شاگردان وی راه فرار از طریق رشوهدادن به نگهبانان را به او پیشنهاد میکنند. سقراط در پاسخ میگوید که به موجب قانون محکوم گشتهاست، و خطاست که برای گریز از مجازات دست به کاری خلاف قانون بزند. بسیاری این سخن او را چنین تأویل کردهاند که قانون و مهین را مهمتر از جان خویش دانسته است و آن را فدای هر دو کرده است.
افلاطون در فایدون مینویسد که سقراط سپس برای استحمام به اتاق دیگری میرود. پس از استحمام نیز مدتی در همان اتاق میماند تا اینکه نزدیک غروب آفتاب به نزد شاگردانش بازمیگردد. همین هنگام زندانبان میرسد و به سقراط میگوید که او را نجیبترین و شریفترین و بهترین کسانی میداند که به این زندان آمدهاند. «من میدانم که حتی در این وضع تو به من خشم نخواهی گرفت و خشم تو متوجه جنایتکاران حقیقی خواهد بود که آنها را میشناسی.» زندانبان سپس با اندوه خارج میشود. سقراط از زندانبان در نزد شاگردانش تمجید میکند و او را جوانمرد میخواند. سپس از کریتو میخواهد که جام شوکران را برایش بیاورد. کریتو به سقراط میگوید که عجله نکند زیرا هنوز شعاع خورشید روی تپّه است و سقراط همچنان مجال حیات دارد…؛ سقراط پاسخ میدهد که: «آنها که چنین میکنند بیدلیل نیست؛ زیرا خیال میکنند از این کار نفعی میبرند… من در اینکه جام شوکران را دیرتر بخورم نفعی نمیبینم. اگر اندکی دیرتر بخورم خودم را مسخره خواهم کرد؛ زیرا خویش را به زندگی علاقهمند نشان خواهم داد و از آنچه در نظر من هیچ است، برای خود ذخیره خواهم ساخت.»
سقراط از خادمی در زندان میپرسد که چه باید بکند و او پاسخ میدهد که کاری ندارد جز اینکه جام را سر بکشد و مدتی راه برود تا در پای خود احساس سنگینی کند، پس از آن هم باید دراز بکشد تا زهر کارش را بکند. سقراط در میان هیاهو و گریهی شاگردان چنین میکند، به تدریج بدنش رو به سردی و بیحسی میگذارد. آخرین سخن او این است که «ای کریتو ما باید خروسی به آسکلپیوس بدهیم؛ ادای دِین را فراموش نکن.» لحظهای بعد سقراط تکانی میخورد و چشمهایش بیحرکت میماند.
نیچه یک دهه پیش از اینکه آخرین نامههای حیات فعالاش را «مصلوب» و «مسیحاستیز» امضاء کند، در کتاب دومِ انسانی، بس انسانی، در قطعهی بسیار کوتاهی نوشته است:
قتلهای دادگاهی._ دو بزرگترین قتلِ دادگاهی در تاریخ جهان، به اصطلاح بیاغراق، خودکشیهای پنهان و زیاده پنهان بودهاند. در هر دو مورد مردی ارادهی معطوف به مرگ داشت و در هر دو مورد اجازه داد دشنهای که در دستانِ بیعدالتیِ انسان بود سینهاش را بشکافد.
دی. ای. دازنبری، پژوهشگر دانشگاه لووِن که مشغول نگارش کتابی دربارهی اهمیت محاکمهی مسیح است میگوید نیچه خصیصهای روانشناختی در این دو فرد ردیابی میکند، اینکه هر دو تلاش کردند مرگشان را دراماتیزه کنند و جام شوکرانِ سقراط و صلیب در نهایت مجازاتهای دادگاه نبودند، بلکه پیامدِ ارادهی معطوف به مرگِ این دو فرد بودند و بینشی که اروپاییها از این دو مرگ دریافتند، حال هر چه باشد، آن را نه از شهادت، که از خودکشی دریافتهاند. بر این مبنا محاکمههایی قانونی که در کلیساها و سالنهای درس اروپا بهیاد آورده میشوند، در واقع خودکشیهای پنهانیِ منتج از بیعدالتیِ انسانیاند. به باور نیچه، این دو خودکشی، که شهادت خوانده میشوند، تاثیر بسیاری بر فرهنگ اروپا گذاشتهاند و به بیان او هر یک آغازگر فرهنگ اروپایی بودهاند، چرا که حاصل یکی اولین شهید الهیات مسیحی بوده است، بهخاطر بالاترین جرم مذهبی، یعنی کفرگویی، و حاصل دیگری اولین شهید فلسفهی اروپایی بهخاطرِ بالاترین جرم سیاسی، یعنی خیانت به میهن. نیچه در سراسر دوران نویسندگیاش دیدگاههای متفاوت و گاه متناقضی نسبت به سقراط و مسیح اتخاذ کرد. در آثارش گاهی آنان را میستاید و گاهی نکوهش میکند و تنها چیزی که با قطعیت میتوان گفت این است که مسئلهاش با این دو شخصیت هیچگاه پایان نمییابد.
در غروب بتها، در قطعهای با عنوان «مسئلهی سقراط» نوشته است:
«سقراط میخواست بمیرد _ این آتن نبود که جام شوکران را به او داد؛ او خود بود. او آتن را به دادن جام شوکران وا داشت… او زیر لب با خود گفت [نیچه در واقع این جمله را در دهان سقراطِ خودش میگذارد]: «سقراط طبیب نیست: اینجا مرگ طبیب است و بس… سقراط خود جز بیمار دیرینهای نبوده است…»
اما پیشتر در دانش شاد دربارهی سقراطِ رو به مرگ نوشته است:
کاش او در آخرین لحظههای زندگیاش سکوت میکرد تا شاید به مقام معنوی حتی والاتری دست مییافت. در آن آخرین لحظات چیزی، خواه مرگ، سم، تقوا یا زیرکی دهاناش را لق کرد و او را به ادای این جمله کشاند: «آه، کریتو، من به آسکلیپوسِ شفابخش یک خروس بدهکارم.» این آخرین کلام مضحک و وحشتناک برای آن کس که گوشی شنوا دارد به این معنی است که «آه کریتو، زندگی بیماری است». آیا امکان دارد مردی چون سقراط که شاد زیسته بود و از نظر همه به سانِ سربازی ساده زیسته بود بدبین بوده باشد! پس او در سراسر عمرش خویشتنداری بهخرج داده بود و احساس درونی و قضاوت نهایی خویش دربارهی زندگی را کتمان کرده بود. پس سقراط، آری سقراط، از زندگی رنج میبرد! او با آن جملهی ترسناک، مرموز و کفرآمیز از زندگی انتقام گرفت. آیا باید انتقام میگرفت؟
از آنجایی که آن زمان سنت این بود که پس از شفا یافتن از بیماری خروسی برای آسکلیپوس، خدای دارو و درمان، قربانی میکردند، سخن معروف سقراط در فایدون را دارای چند معنا دانستهاند: نخست اینکه زندگیِ زمینی یا زندگیِ زمینیِ سقراط بیماری بوده است، دوم اینکه زندگی بیماری است و مرگ درمانِ آن است. اما مورگان رَمپل، در مقالهای در باب مرگ سقراط و مسیح، بر این باور است که آنچه حاویِ بینش نوینِ نیچه است نه این معنای زندگی بهمثابه بیماری، که تاکیدی است که بر نفی و کینجویی سقراط مینهد. نومیدی نیچه از سقراطی که گهگاه او را میستود ملموس است و او را به این گمان میاندازد که شاید نگرش ظاهریِ یونانیان به زندگی اصیل نبوده باشد و سقراط خصومتی با زندگی داشته است که در تضادی آشکار با فلسفهی متأخرِ آریگویِ نیچه قرار دارد و بر مبنای آن کفرگویی محسوب میشود.
اما اینک مسیح. نیچه در چنین گفت زرتشت در قطعهای تحت عنوان «مرگ خودخواسته» دربارهی عیسی نوشته است:
بهراستی، چه زود مرد آن عبرانی که واعظانِ دیرمرگی بدو میبالند. و همین مرگ زودرس بلای جان بسیاری شد. او، آن عیسای عبرانی، از آنجا که جز گریه و زاری و افسردهجانیِ عبرانیان و نیز نفرت نیکان و عادلان چیزی نمیشناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان میزیست، دور از نیکان و عادلان! آن گاه ای بسا زندگی کردن میآموخت و به زمین عشقورزیدن؛ و بنا بر این _ خندیدن! باور کنید برادران! او چه زود مرد! اگر چندان میزیست که من زیستهام خود آموزههایاش را رد میکرد. و چندان نجیب بود که رد کند! اما او هنوز ناپخته بود. عشقِ جوان ناپخته است و نفرتاش از انسان و زمین ناپخته. ذهن و بالهای جاناش هنوز بسته و سنگیناند.
این قطعه را میتوان با در نظر گرفتن دو بُعد از فلسفهی متأخرِ نیچه تفسیر کرد. ابتدا اینکه نیچه اینجا سخن از آریگویی به زندگی میراند و مسیح را نابالغ و ناپخته در درک واقعیتِ آن میداند. میگوید مسیح شوق مرگ داشت، بهزبان نیچه، آن ارادهی معطوف به زندگی را که رانهی اصلی فلسفهی اوست نداشت و هنوز در نیافته بود که زندگی چیزی فراتر از رنج و «مصائب» است و اگر کمی بیشتر زنده میماند آموزههای خودِ گذشتهاش را فراموش میکرد. اشارهی دیگرش به نفرت و افسردهجانی است که با نگاه به تبارشناسی اخلاق و مفهوم اخلاق بردگان میتوان مبنای آن را ردیابی کرد. نیچه این تعبیر را از این واقعیت بیرون میکشد که یهودیان و مسیحیان بهلحاظ تاریخی، ابتدا در بابِل و سپس تحت امپراتوریِ روم، برده بودند. بیقدرت در تحمیلِ ارادهشان بر جهان اما در شهوتِ قدرت، بردگان غرقِ در کینهتوزی از اربابانشان بودند. تنها انتقامی را که در حدودِ توانشان بود عملی کردند و با گنجانیدن شِکوههایشان در دینی که شرایطِ محنتبار و دردناکشان را مورد تجلیل قرار میداد، ارزشها را باژگون ساختند. چنین است شرح شرایطی که نیچه مسیح را غرق در آن میبیند.
در مسیحاستیز دربارهی اهمیت مرگ مسیح مینویسد:
مسیح، آن بشارت دهنده، چنان مُرد که زیست و آموخت _ نه برای رهایی بشر بلکه برای نشان دادنِ چگونه زیستن. میراثی که او برای بشر بر جای گذاشت روشِ خویش بود که آن را بهنمایش گذاشت، با رفتارش در پیشگاه قاضیها، در پیشگاه نگهبانان، با وجود انواعِ تمسخر و بهتان و سرانجام با رفتارش به روی صلیب. ایستادگی نکردن در برابر شر و موقعیتِ ناعادلانه، حتی عشق ورزیدن بدان… و التماس میکند و رنج میکشد و به آنان که به او بدی میکنند عشق میورزد.. این عشق به سرنوشت بود، آریگوییِ جاودانه.
رَمپل میگوید کینهتوزی هر اندازه بر مبنای خصومت و کینجویی و تناقض فهم شود، مسیحِ متأخر نیچه در نهایت در نقطهی مقابل اینها قرار دارد، یعنی در غیاب کامل و محض این مشخصهها. مسیح متأخرِ نیچه، مسیحِ رو به مرگِ نیچه، از کینهتوزی رهاست و فراسوی آن خصیصهی انسانی، بس بسیار انسانی قرار دارد و تفسیر مسیح بدین طریق به معنای مخالفت با پیام کینهتوزانهای است که در طول حیاتِ او و پس از مرگاش چنان پیراموناش را گرفت. نیچه همزمان که مسیحِ درحال مرگ را میستاید، نمیتواند باور و نگرشِ سقراطِ درحال مرگ را بپذیرد و بدون ردیابیِ کینهتوزی در آن، ترجیح میدهد سقراطِ خویش را بدبین توصیف کند.
به باور او تضاد صریحی که در کتاب دومِ انسانی بس انسانی، یعنی آواره و سایهاش، بین گرایش و ذهنیت سقراط و مسیح خلق میشود ارزیابیِ متفاوت نیچهی متأخر از مرگِ این دو را برجسته میسازد. همزمان که قضاوت منفی سقراط در بستر مرگ مدرکی دال بر ماهیت گستردهی انتقامجویی و کینهتوزی است، یادآور این نکته نیز هست که چهرهی مسیح در کتاب مسیحاستیزِ نیچه تا چه میزان فوقالعاده است. مسیحِ مسیحاستیز درست نقطهی مقابلِ «نه گویی» است. او از مرگ غمگین نیست، بلکه در بدترین درد و رنج و بیرحمانهترین اعدام، مرگ را عاری از انتقامجویی میپذیرد، «آن بشارت دهنده، چنان مُرد که زیست و آموخت _ نه برای رهایی بشر بلکه برای نشان دادنِ چگونه زیستن.» مرگ مسیح در نهایت دشوارترین محک برای آموزههای اوست، همان گونه که زندگیِ سخت و پرمشقت و مملو از دردِ جسمانیِ نیچه محکِ غاییِ آموزهی آریگویِ خودش به زندگی بود، آموزهای که روزگاری در تاتنبرگ بر لو سالومه فاش ساخته بود:
«بنا بر این، یکی از آن زیباسازان خواهم بود. عشق به سرنوشت: بگذار زین پس عشق من این باشد! نمیخواهم به جنگ با زشتی بروم. نمیخواهم تهمت بزنم؛ نمیخواهم حتی به تهمتزننده تهمت بزنم. بگذار انکارِ من دیده برتافتنِ من باشد! و روی هم رفته و بهطور کلی: میخواهم روزی فقط آریگوی باشم!»
امین مدی، خرداد 99
References
Nietzsche on the Deaths of Socrates and Jesus, Morgan Rempel; ISSN 1393-614X Minerva – An Internet Journal of Philosophy Vol. 10 2006
A world like a Russian novel’, The trials off Socrates and Jesus By D. L. Dusenbury