دری در کار نیست و جستار مرد تنهای خدا
تامس وُلف سیوهشتساله مُرد، با دو رمان بلند و مجموعهای از داستانهای کوتاه و البته هزاران صفحه دستنوشتهای که میبایست پسامرگ تنظیم و منتشر میشدند؛ اما متن کامل «دری در کار نیست» اگر در زمان حیات او روی انتشار ندید دلیلش وسواس نویسندهی جوان یا سختگیریِ ویراستارش نبود، بلکه چون همان دو پارهی نخستین داستان که پنج سال قبل مرگش در مجلهای منتشر شد به سبب زبان گزنده و تصویرهای بیرحمانه و اشارات صریح داستان که با نثری افسونگر روایت میشود به دادگاه و طرح دعوی انجامید.
راز افسونگری نثر وُلف در توجهش به جزئیات و نورها و رنگها و لحظهها و حرکات و صداها و اجراهای زبانیِ آنهاست. وُلف به سبک روایتگری جیمز جویس و مارسل پروست علاقه داشت و ملهم از شیوههایی بود که آنها برای بیان حسهای مبهم و متناقض و گاه آشوبندهی آدمی در پیش میگرفتند. هرچه باشد، میدانیم خودش را از تبار نویسندگان تراژیک (نه تراژدینویس) میدانست که دلمشغول «احساس مرگ و تنهایی، آگاهی از کوتاهی عمر و بار سنگین اندوه»اند و «از دل این درد فقدان، این شوریدگی تلخِ برآمده از مالکیتی گذرا، این سرافرازیِ ویرانگرِ نهفته در یک دَم، چکامهی سرور» میآفرینند.
از متن کتاب
«ای گلِ عشق که لبانِ نیرومندت در هر آنچه دستنیافتنی و گذراست به ژرفای مرگ سَر میکشدمان، ای افسونگرِ بیست هزار روز عمرِ ما، سرْ مجنون و دلْ تباه میشود، درهمشکسته از بوسههایش، اما سرفراز، سرفراز، سرفراز، میماند او: عشقِ نامیرا، تنها و رنجور در برهوت فریاد برکشیدیم: تو در تنهاییِ ما غایب نبودی.»