• خانه
  • بلاگ
  • کتاب‌ها
  • تماس
  • امین مدی – درباره

اسپینوزای محله‌ی بازار، ایزاک باشویس سینگر

نوامبر 14, 2020
دسته‌بندی‌ها
  • پوئسیس
تگ‌ها
  • ایزاک باشویس سینگر
  • داستان کوتاه
اسپینوزای محله بازار

(این داستان کوتاه سینگر ابتدا در شماره‌ی 52 ماهنامه شبکه آفتاب، شهریور 99، منتشر شده است.)

امین مدی


I

دکتر ناهوم فیشکلسون در اتاق زیرشیروانی‌اش در محله‌ی بازارِ ورشو بالا و پایین می‌رفت. دکتر فیشکلسون کوتاه قامت و گوژپشت بود و ریشی جوگندمی و سری کاملاً تاس داشت، به‌جز چند چنگه مو که پشت گردنش باقی مانده بود. دماغش بسانِ منقار خمیده بود و چشمان بزرگ و تیره‌اش همچو چشمان پرنده‌ای بزرگ دودو می‌زدند. بعد از ظهرِ داغِ تابستان بود اما دکتر فیشکلسون کُتی سیاه به‌تن داشت که تا زانویش می‌رسید و یقه‌ای خشک و پاپیونی به دور گردنش انداخته بود. از کنار در به آرامی به سوی پنجره‌ای رفت که در قسمت فوقانیِ سقفِ شیب‌دارِ اتاق جای گرفته بود و بازگشت. برای دیدنِ بیرون باید چند پله بالا می‌رفتی. روی میز شمعی درونِ پایه‌ای برنجی می‌سوخت و حشره‌های گوناگون شعله‌اش را طواف می‌کردند. گه‌گاه یکی از حشره‌ها زیاد به شعله نزدیک می‌شد و بال‌هایش می‌سوخت یا حشره‌ای دیگر آتش می‌گرفت و شعله لحظه‌ای جان می‌گرفت. در این لحظه‌ها دکتر فیشکلسون اخم می‌کرد. چروک‌های صورش تکان می‌خوردند و پشتِ سبیل‌های ژولیده‌اش لبش را گاز می‌گرفت. عاقبت دستمالی از جیبش درآورد و حشره‌ها را تاراند.

با اوقات تلخی گفت «گورتان را گم کنید، احمق‌های نفهم، اینجا جای گرم‌شدن نیست؛ فقط خودتان را می‌سوزانید.»

حشره‌ها پراکنده شدند اما لحظه‌ای بعد دوباره بازگشتند و یکبار دیگر به دورِ شعله‌ی لرزان حلقه زدند. دکتر فیشکلسون عرقِ روی پیشانیِ چروکیده‌اش را پاک کرد، آهی ‌کشید و گفت «اینها هم مثل انسان‌ها چیزی نمی‌خواهند جز لذتِ دَم.» روی میز کتابی لاتین باز بود و دکتر فیشکلسون در حاشیه‌ی بلندِ صفحه‌هایش یادداشت‌ها و نظراتی به حروفِ کوچک نوشته بود. کتابِ اخلاقِ اسپینوزا بود و دکتر فیشکلسون سی سالِ گذشته را صرف خواندنش کرده بود. همه‌ی گزاره‌ها، همه‌ی برهان‌ها، همه‌ی نتیجه‌گیری‌ها و همه‌ی یادداشت‌ها را از بَر بود. وقتی که می‌خواست قطعه‌ی خاصی را پیدا کند، معمولاً بدون نیاز به جستجو فوراً همان صفحه را باز می‌کرد. اما با این حال هر روز، با ذره‌بینی در دستِ استخوانی‌اش، ساعت‌ها مشغولِ خواندنِ اخلاق می‌شد و زیر لب زمزمه می‌کرد و سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌داد. حقیقت این بود که هرچه دکتر فیشکلسون بیشتر می‌خواند، جملات گیج‌کننده، قطعه‌های مبهم و اظهارات رازگونه‌ی بیشتری می‌یافت. هر جمله اشارتی داشت که هیچ‌یک از دانشجویانِ اسپینوزا درنیافته بودند. در واقع این فیلسوف همه‌ی نقدهای خرد نابِ کانت و مریدانش را پیش‌بینی کرده بود. دکتر فیشکلسون داشت تفسیری بر اخلاق می‌نوشت. کشوهایش پُر از یادداشت و پیش‌نویس بود اما به‌نظر نمی‌رسید که هیچ‌گاه بتواند اثرش را کامل کند. مرضِ معده که سال‌ها آزارش داده بود روز  به روز بدتر می‌شد. حالا فقط پس از چند قاشق سوپ جو دچار معده‌درد می‌شد. «پروردگارا، طاقت‌فرساست، خیلی طاقت‌فرسا» و با همان لحنِ جملاتِ پدرش، خاخام تیشویتز، به خودش می‌گفت «خیلی خیلی سخت است.»

دکتر فیشکلسون از مرگ هراس نداشت. اول اینکه دیگر جوان نبود. دوم اینکه در فصل چهارم اخلاق نوشته شده بود که «انسانِ آزاد چیزی را دون‌تر از مرگ نمی‌داند و حکمتش تأملی است نه در باب مرگ، که در باب زندگی.» سوم اینکه همچنین نوشته شده بود که «ذهنِ انسان با نابودیِ جسم به‌طور کامل نابود نمی‌شود، بلکه بخشی از آن همیشه ابدی می‌ماند.» اما با این حال، زخمِ معده‌‌ (یا شاید هم سرطان) همچنان دکتر فیشکلسون را آزار می‌داد. زبانش همیشه سفید بود. پی‌در‌پی آروغ می‌زد و هر بار بوی بدِ متفاوتی بیرون می‌زد. مبتلا به سوزش معده و درد شکم بود. گاهی حالت تهوع داشت و گاهی هوسِ سیر و پیاز و غذای سرخ‌شده می‌کرد. مدت‌ها پیش داروهایی را که پزشکان برایش تجویز کرده بودند کنار گذاشته بود و به دنبال درمان‌های خودش بود. خوردنِ تربچه‌ی رنده‌شده بعد از غذا و دراز کشیدن روی تخت به‌روی شکم و آویزان‌کردن سرش از گوشه‌ی تخت را مفید یافته بود. اما این درمان‌های خانگی تسلایی موقتی بودند. نزدِ برخی از پزشکان رفته بود و گفته بودند که هیچ مشکلی ندارد. گفته بودند «فقط عصبی است، شاید صد سالگی را هم ببینی.»

اما دکتر فیشکلسون در این شبِ خاصِ داغِ تابستانی احساس می‌کرد نیرویش دارد تحلیل می‌رود. زانوهایش می‌لرزیدند و نبضش ضعیف می‌زد. نشست تا چیزی بخواند و دیدش تار شد. کلماتِ سبزِ روی صفحه طلایی و خطوط مواج‌ شدند و به روی هم افتادند و بینشان فاصله‌ای سفید افتاد، گویی متن به شکلی رازگونه محو شد. گرما طاقت‌فرسا بود و از سقفِ حلبی مستقیم به داخل می‌آمد؛ دکتر  فیشکلسون احساس کرد درون اجاق نشسته است. چند بار چهار پله را بالا و پایین رفت تا به پنجره برسد و سرش را به بیرون و خنکای نسیمِ عصر برساند. آنقدر همان‌جا می‌ماند تا زانوهایش به لرزه بیفتند. زمزمه می‌کرد «آه، چه نسیم خوبی، چقدر لذت‌بخش» و به‌یاد می‌آورد که بنا بر اسپینوزا اخلاق و شادی همسان‌اند و اخلاقی‌ترین کاری که انسان می‌تواند بکند میدان‌دادن به لذتی است که مغایر با عقل نباشد.

II

دکتر فیشکلسون که بالای پله‌های پنجره ایستاده بود و بیرون را تماشا می‌کرد می‌توانست در دو جهان سیر کند. بالای سرش آسمان بود، آکنده از ستاره‌ها. دکتر فیشکلسون هیچ‌وقت با جدیت ستاره‌شناسی نخوانده بود اما می‌توانست بین سیاره‌ها، آن اجرامی که مثل زمین به دورِ خورشید می‌چرخند، و ستاره‌های ثابت که خودشان خورشیدهایی در دوردست بودند و نورشان صدها یا شاید هزاران سال بعد به ما می‌رسید تمایز قائل شود. صورت‌های فلکی، که مسیر زمین را در فضا مشخص می‌کنند، و راه شیری، آن حمایلِ سحابی‌مانند، را تشخیص می‌داد. دکتر فیشکلسون تلسکوپی کوچک داشت که از سوئیس خریده بود، جایی که در آن درس خوانده بود و خاصه از تماشای ماه لذت برده بود. می‌توانست سطح ماه را به‌وضوح ببیند، آتش‌فشان‌هایی که غرق در نور خورشید بودند و گودال‌های سیاه و تاریک. هیچ‌وقت از خیره‌شدن به آن شیارها و شکاف‌های عمیق خسته نمی‌شد. در نظرش هم دور بودند و هم نزدیک، هم واقعی و هم خیالی. گاهی اوقات شهاب‌سنگی می‌دید که در آسمان طاق می‌زد و ناپدید می‌شد و ردی آتشین برجای می‌گذاشت. دکتر فیشکلسون آن موقع می‌فهمید که شهاب‌سنگ به جوِ زمین رسیده است و احتمالاً قطعه‌ای نسوخته از آن به درون اقیانوس یا کویر یا چه بسا منطقه‌ای مسکونی فرو افتاده است. ستارگانی که از پشتِ سقفِ خانه‌ی دکتر فیشکلسون پدیدار شده بودند به‌آرامی صعود کردند و اکنون بالای خانه‌ی آن طرف خیابان می‌درخشیدند. بله، وقتی دکتر فیشکلسون سرش را به سوی آسمان چرخاند، به آن گستره‌ی بی‌کرانی پِی بُرد که بنا بر اسپینوزا، یکی از صفات خداست. دکتر فیشکلسون تسلا می‌یافت از فکر به این که اگرچه چیزی جز مردی ضعیف و نحیف، حالتِ متغیری از ماده‌ای مطلقاً لایتناهی، نیست، با این حال بخشی از کیهان است و از همان ماده‌ی اجرام آسمانی ساخته شده است؛ می‌دانست که نابودناشدنی است زیرا بخشی از الوهیت خداست. دکتر فیشکلسون در این لحظه‌ها، عشق عقلانی را تجربه می‌کرد که بنا بر فیلسوفِ آمستردامی بالاترین کمالِ ذهن بود. دکتر فیشکلسون نفس عمیقی کشید، تا جایی که یقه‌ی خشکش اجازه می‌داد سرش را بالا گرفت و به‌راستی احساس کرد که همراه با زمین و خورشید و ستارگان راه شیری و کهکشان‌های بی‌کرانی که فقط ذهنِ بی‌کران می‌شناسد به‌گردش درآمده است. پاهایش سبک و بی‌وزن شدند و با دو دست به چارچوبِ پنجره چسبید، از ترسِ اینکه مبادا تعادلش را از دست بدهد و درونِ بی‌کرانی به پرواز دربیاید.

وقتی دکتر فیشکلسون از تماشای آسمان خسته شد نگاهش به پایین و محله‌ی بازار افتاد. می‌توانست نوار بلندی را ببیند که از بازارِ یاناش تا خیابانِ آیرون امتداد می‌یافت و ردیفِ چراغ‌های گازی‌اش به رشته‌ای از نقطه‌های آتشین می‌پیوست. از دودکشِ سقف‌های سیاهِ حلبی دود بیرون می‌زد؛ نانوا‌ها داشتند تنورشان را گرم می‌کردند و این سو و آن سو بارقه‌هایی به دودِ سیاه آمیخته می‌شد. محله هیچ‌گاه به اندازه‌ی عصرهای تابستان پرهیاهو و شلوغ نمی‌شد. دزدها، فاحشه‌ها، قماربازها و مال‌خَرها در میدان ولگردی می‌کردند که از بالا شبیه پِرِتزلی بود که رویش تخمِ خشخاش پاشیده بودند. مردان جوان قاه‌قاه می‌خندیدند و دختران جیغ می‌کشیدند. دستفروشی که بشکه‌ای لیموناد بر پشت داشت همهمه را با فریادهای متناوبش می‌شکافت.

هندوانه‌فروشی با صدایی خشن فریاد می‌کشید و از چاقوی کشیده‌ای که برای بریدنِ میوه استفاده می‌کرد شیره‌ای خون‌مانند می‌چکید. گاهی اوقات خیابان پُرقیل و قال‌تر می‌شد. درشکه‌های آتش‌نشانی، با آن صدای دنگ‌دنگِ چرخ‌های سنگینشان، به سرعت ‌رد شدند؛ اسب‌های نیرومندِ سیاهی آنها را به پیش می‌کشیدند که باید با افساری محکم مهار می‌شدند تا سرکشی نکنند. سپس آمبولانسی آمد، آژیرکشان. بعد چند گردن‌کلفت با هم دعوایشان شد و مجبور شدند پلیس را صدا بزنند. جیبِ رهگذری را زدند، پریشان می‌دوید و کمک می‌خواست. برخی گاری‌های پُر از هیزم می‌خواستند از میان شلوغی راهشان را به درون محوطه‌ی نانوایی‌ها باز کنند، اما اسب‌ها توانِ بالاکشیدنِ چرخ‌های واگن به روی لبه‌ی بلند پیاده‌رو را نداشتند و گاری‌چی‌ها حیوان‌ها را سرزنش می‌کردند و تازیانه می‌زدند. از جرنگ‌جرنگ‌ِ سُم‌هایشان جرقه برمی‌خواست. ساعت از هفت گذشته بود که زمانِ تعیین‌شده برای بستنِ مغازه‌ها بود اما کسب و کار تازه شروع شده بود. مشتریان را مخفیانه از درهای پشتی به‌ داخل می‌بردند. پلیسِ روسیِ خیابان که رشوه گرفته بود چیزی نمی‌دید. کاسب‌ها جارزنان اجناسشان را می‌فروختند و هر یک می‌کوشید فریادش را از دیگری بلندتر کند.

زنی که پرتقالِ گندیده می‌فروخت جیغ می‌کشید «طلا، طلا، طلا».

فروشنده‌ی آلوهای له و لورده با صدایی گرفته فریاد می‌زد «شکر، شکر، شکر».

پسرکی که کله‌ماهی می‌فروخت نعره می‌زد «کله، کله، کله».

دکتر فیشکلسون از درونِ پنجره‌ی مرکزِ مطالعاتِ خاسیدیم در آن سوی خیابان می‌توانست پسرانی با پازُلفی‌هایی بلند را ببیند که مقابل کتاب‌های مقدس در حرکت بودند و صورت در هم می‌کشیدند و با صدای بلند کتاب‌ها را قرائت می‌کردند. قصاب‌ها، باربرها و میوه‌فروش‌ها در میخانه‌ی زیرش آب‌جو می‌نوشیدند. از درِ بازِ میخانه، بسانِ حمام عمومی، بخار بیرون می‌زد و صدای موسیقیِ بلندی شنیده می‌شد. بیرونِ میخانه، فاحشه‌ها در تلاش برای تور کردنِ سربازانِ مست و کارگرانی بودند که داشتند از کارخانه به خانه بازمی‌گشتند. برخی از مردان بسته‌ای هیزم به پشت داشتند و این در ذهنِ دکتر فیشکلسون شریرانی را تداعی می‌کرد که در جهنم محکوم به برافروختنِ آتشی بودند که خود باید در آن می‌سوختند. صدای گوشخراش گرامافون‌های بزرگ از پنجره‌های باز بیرون می‌زد. آوای نیایشِ ایامِ اعیاد به‌تناوب جای خود را به نغمه‌های رقص و آوازِ رکیک می‌داد.

دکتر فیشکلسون به درونِ آسایشگاهِ روانیِ نیمه‌روشن خیره شد و گوش‌هایش را تیز کرد. می‌دانست که رفتار این جماعت خودِ پادنهادِ عقلانیت است. این مردمان غرق در پوچ‌ترین شورمندی‌ها بودند، از هیجانات سرمست بودند و بنا بر اسپینوزا، هیجان هیچ‌گاه خوب نبود. به جای لذتی که درجستجویش بودند، همه‌ی آنچه به‌دست آورده بودند بیماری و اسارت و شرم و رنجِ برآمده از جهالت بود. حتی گربه‌هایی که آنجا روی سقف وِل می‌گشتند وحشتی‌تر و آتشین‌تر از گربه‌های نقاط دیگرِ شهر بودند. بسانِ زنانِ پا به زای ناله سر می‌دادند و همچون اهریمنان از دیوار بالا می‌رفتند و روی لبه‌ی بام‌ها و بالکن‌ها می‌جهیدند. یکی از گربه‌های نر پشتِ پنجره‌ی دکتر فیشکلسون مکثی کرد و ناله‌ای سر داد که دکتر فیشکلسون را به لرزه انداخت. دکتر از پله‌ها پایین آمد و جارویی به‌دست گرفت و در مقابل چشمانِ سبز و درخشانِ حیوانِ سیاه تکان داد. «گمشو، برو، وحشیِ جاهل!» و انقدر دسته‌ی جارو را به سقف کوبید تا گربه فرار کرد.

III

هنگامی که دکتر فیشکلسون از زوریخ، که در آنجا فلسفه خوانده بود، به ورشو بازگشته بود، برایش آینده‌ای بزرگ پیش‌بینی کرده بودند. دوستانش می‌دانستند که سرگرم نوشتن کتابی مهم در باب اسپینوزاست. مجله‌ای یهودی-لهستانی از او دعوت به همکاری کرده بود؛ میهمانِ همیشگیِ چند خانواده‌ی ثروتمند بود و به‌عنوان کتابدارِ ارشد کنیسه‌ی ورشو انتخاب شده بود. اگرچه همان زمان هم او را پیرپسر می‌دانستند، واسطه‌ها چندین دخترِ ثروتمند را برای ازدواج به او پیشنهاد کرده بودند. اما دکتر فیشکلسون از این فرصت‌ها استفاده نکرده بود. خواسته بود به اندازه‌ی اسپینوزا مستقل باشد. چنین هم شده بود. اما به‌خاطر ایده‌های بدعت‌آمیزش با خاخام مشاجره کرده بود و وادار شده بود از کار کتابداری کناره‌گیری کند. تا سال‌ها پس از آن خرجش را با تدریس خصوصیِ عبری و آلمانی درآورده بود. سپس هنگامی که مریض شده بود، جامعه‌ی یهودیانِ برلین مساعده‌ای برابر با پانصد مارک در سال برایش تعیین کرده بود. این به واسطه‌ی مداخله‌ی دکتر هیلدشایمرِ معروف ممکن شده بود، فردی که با او درباره‌ی فلسفه مکاتبه داشت. دکتر فیشکلسون برای گذران زندگی با این مستمریِ ناچیز به اتاقِ زیرشیروانی نقل مکان کرده بود و غذایش را هم خودش روی اجاق نفتی می‌پخت. کُمُدی داشت با کشوهای متعدد و برچسبی روی هر کشو بود که غذای درونش را مشخص می‌گرد _ گندم سیاه، برنج، جو، پیاز، هویج، سیب‌زمینی، قارچ. دکتر فیشکلسون هفته‌ای یکبار کلاه سیاهِ لبه‌بلندش را سر می‌کرد، سبد در یک دست و اخلاقِ اسپینوزا در دست دیگر، برای تهیه‌ی خواربار به بازار می‌رفت. موقع انتظار اخلاق را باز می‌کرد و می‌خواند. کاسب‌ها او را می‌شناختند و به دورن دکه‌شان می‌بردند.

«پنیرِ عالی، دکتر _ تو دهن آب می‌شه.»

«قارچ تازه، دکتر، مستقیم از جنگل رسیده.»

قصاب فریاد می‌زد «خانم‌ها، راه را برای دکتر باز کنین. لطفاً راه را نبندین.»

دکتر فیشکلسون در طول سال‌های نخست بیماری‌اش هنوز عصرها به کافه‌ای می‌رفت که پاتوق معلم‌های یهودیِ و روشنفکرانِ دیگر بود. عادت داشت آنجا بنشیند و هنگام نوشیدن نصفِ فنجان قهوه‌ی تلخ شطرنج بازی کند. گاهی در خیابانِ هولی‌کراس سری به کتاب‌فروشی‌ها می‌زد، آنجا می‌شد انواع و اقسام کتاب‌ها و مجله‌های قدیمی را ارزان خرید. یکبار یکی از شاگردانِ پیشینش ترتیبی داده بود تا یک روز عصر او را در رستورانی ملاقات کند. هنگامی که دکتر فیشکلسون رسیده بود از دیدن گروهی از دوستان و تحسین‌گرانش شگفت‌زده شده بود و سپس وادارش کرده بودند که سرِ میز بنشیند و به سخنرانی‌هایشان درباره‌ی خودش گوش بدهد. اما این‌ها اتفاقاتِ روزگارانِ دور بودند. امروز دیگر کسی علاقه‌ای به او نداشت. خودش را کاملاً منزوی کرده بود و به مردی فراموش‌شده تبدیل شده بود.

در 1905 پسران محله‌ی مارکت دست به اعتصاب زده بودند، به سمت ایستگاه‌های پلیس بمب پرتاب کرده بودند و به اعتصاب‌شکنان تیراندازی ‌کرده بودند تا مغازه‌ها حتی در طول روزهای هفته هم بسته بمانند و این انزوایش را بسیار زیاد کرده بود. کم کم از همه‌ی چیزهای مرتبط با یهودیتِ مدرن متنفر شده بود _ صهیونیسم، سوسیالیسم، آنارشیسم.

این مردان جوان در نظرش چیزی نبودند جز اراذلی جاهل که قصد نابودساختن جامعه را داشتند، جامعه‌ای که بدون آن زندگیِ عقلانی ممکن نبود. هنوز گاهی اوقات مجله‌ا‌ی عبری می‌خواند اما به دیده‌ی تحقیر به یهودیت مدرن می‌‌نگریست و آن را بدونِ ریشه در کتاب مقدس و میشنا{ی تلمود} می‌دانست. املای کلمات لهستانی هم عوض شده بود. دکتر فیشکلسون به این نتیجه رسیده بود که حتی آن مردمانِ به اصطلاح روحانی هم عقلانیت را کنار گذاشته‌اند و نهایتِ تلاششان را صرف پااندازی برای عوام‌الناس می‌کنند. گاهی اوقات هنوز به کتاب‌خانه‌ای می‌رفت و برخی از کتاب‌های تاریخ‌ فلسفه‌های مدرن را ورق می‌زد، اما متوجه می‌شد که استادها اسپینوزا را نمی‌فهمند، از او به‌غلط نقل قول می‌کنند و ایده‌های منحطِ خودشان را به آن فیلسوف نسبت می‌دهند. اگرچه دکتر فیشکلسون خیلی خوب آگاه بود که شایسته نیست پویندگان مسیر عقلانیت خشمگین شوند، به‌شدت خشمگین می‌شد و کتاب را می‌بست و از خودش دور می‌کرد. زیرلب می‌گفت «احمق‌ها، الاغ‌‌ها، تازه‌ به‌دوران رسیده‌ها.» و سوگند یاد می‌کرد که دیگر هیچ‌گاه به فلسفه‌ی مدرن نگاه نکند.

IV

هر سه ماه یکبار پستچیِ خاصی که فقط سفارش‌های پولی را تحویل می‌داد هشتاد روبلِ دکتر فیشکلسون را می‌آورد. از ابتدای ژوئیه چشم‌انتظارِ مساعده‌ی سه ماهه‌اش بود اما روزها سپری شدند و مردِ بلند قامتِ سبیل طلایی با آن دکمه‌های براقش نیامد و دکتر مضطرب شد. کمتر از یک گروشِن برایش مانده بود. چه کسی می‌دانست _ شاید جامعه‌ی برلین مساعده‌اش را لغو کرده بود؛ پناه بر خدا، شاید دکتر هیلدشایمر مُرده بود؛ شاید اداره‌ی پست اشتباه کرده بود. دکتر فیشکلسون می‌دانست که هر رویداد علتی دارد. همه‌چیز مقدر بود، همه‌ی چیزهای ضروری، و شایسته نبود مردِ عقلانیت نگران شود. با این حال، نگرانی به ذهنش یورش برده بود و مغزش را می‌خورد. به ذهنش خطور کرد که اگر کارد به استخوان برسد می‌تواند خودکشی کند اما سپس به‌یاد آورد که اسپینوزا موافقِ خودکشی نبود و کسانی را که به زندگیِ خودشان پایان می‌دادند با مجانین مقایسه می‌کرد.

یک روز که دکتر فیشکلسون بیرون رفت تا دفتر یادداشت بخرد شنید که مردم از جنگ حرف می‌زنند. جایی در صربستان، به شاهزاده‌‌ای اتریشی تیراندازی شده بود و اتریشی‌ها با صربستان اتمام حجت کرده بودند. مالک مغازه، مردی جوان با ریش و چشمانِ باریکی طلایی، اعلام کرد «جنگی کوچک در راه است» و سپس به دکتر فیشکلسون توصیه کرد که غذا ذخیره کند چون این احتمال وجود دارد که در آینده‌ی نزدیک مواد غذایی کمیاب شوند.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. دکتر فیشکلسون هنوز داشت تصمیم می‌گرفت که ارزش دارد چهار گروشن صرف خرید روزنامه کند یا نه که اعلان‌های بسیج نیروها روی دیوارها نشست. مردانی که در خیابان راه می‌رفتند نشانی فلزی روی یقه‌شان‌ داشتند که به معنای فراخوانده‌شدن به جنگ بود. زنانِ گریانشان پشت سرشان می‌رفتند. روز دوشنبه که دکتر فیشکلسون به خیابان آمد تا با آخرین کوپِک‌هایش غذا بخرد با مغازه‌های بسته مواجه شد. مغازه‌دار‌ها و زنانشان بیرون ایستاده بودند و توضیح می‌دادند که جنس یافت نمی‌شود. اما بعضی از مشتری‌های خاص را به سویی می‌کشیدند و از درِ پشتی به‌داخل می‌بردند. هرج و مرج خیابان را گرفته بود. می‌شد پلیس‌هایی را دید که سوار بر اسب با شمشیرهای بی‌نیام می‌روند. جماعت انبوهی به‌دورِ میخانه جمع شده بود، داشتند به فرمان تزار موجودیِ ویسکیِ میخانه را درون جوب می‌ریختند.

دکتر فیشکلسون به کافه‌ی قدیمی‌اش رفت. شاید آنجا آشنایی پیدا می‌کرد تا راهنمایی‌اش کند. اما یک آشنا هم پیدا نکرد. سپس تصمیم گرفت تا سری به خاخامِ کنیسه‌ای بزند که زمانی کتاب کتابدارش بود، اما متصدی کنیسه با آن عرق‌چینِ شش‌‌ضلعی‌اش به اطلاعش رساند که خاخام و خانواده‌اش به چشمه‌های آب معدنی رفته‌اند. دکتر فیشکلسون دوستان قدیمی دیگری هم در شهر داشت اما هیچ‌کس خانه نبود. پاهایش از فرط راه‌رفتن دردناک شده بود؛ نقطه‌های سیاه و سبز جلوی چشمانش ظاهر شدند و احساس ضعف کرد. ایستاد و منتظر ماند تا سرگیجه‌اش رفع شود. رهگذران تنه‌اش می‌زدند. دختر چشمان‌سیاهی دبیرستانی خواست سکه‌ای به او بدهد. اگرچه جنگ تازه شروع شده بود، سربازان در لباس‌های رزم در ردیف‌های هشت‌نفره رژه می‌رفتند _ خاک‌آلود و آفتاب‌سوخته بودند. قمقمه‌ از کمرهایشان آویزان بود و تسمه‌ی گلوله روی سینه‌ داشتند. سرنیزه‌های تفنگ‌هایشان در نور سبزی سرد برق می‌زدند. با صدایی اندوهگین آواز می‌خواندند. در کنارشان ارابه‌های هشت‌اسبه‌ی توپ‌‌ها در حرکت بودند؛ از پوزه‌‌بندهای اسب‌ها وحشتی شوم بیرون می‌زد. دکتر فیشکلسون دچار حالت تهوع شد. معده‌اش درد گرفت؛ انگار روده‌هایش داشتند پشت و رو می‌شدند. عرق سردی بر صورتش نشست.

به خودش گفت «دارم می‌میرم، آخرِ راه است»، با این حال توانست خودش را به خانه بکشاند. روی تخت‌خواب فلزی دراز کشید و نفس‌نفس زنان همان‌جا ماند. احتمالاً خوابش برده بود چون خودش را در زادگاهش، تیسوک، دید. گلودرد داشت و مادرش مشغول پیچیدنِ جورابی پر از نمکِ داغ به دور گردنش بود. می‌توانست صدای گفتگوهای خانه را بشنود؛ چیزی راجع به شمع و اینکه چطور قورباغه‌ای گازش گرفته بود. می‌خواست برود بیرون اما اجازه نمی‌دادند چون جماعت حاضر در مراسمی کاتولیک داشت رد می‌شد. مردان در ردایی بلند، با تبرهایی دو لبه در دست، به لاتین دعایی می‌خواندند و آبِ مقدس می‌افشاندند. صلیب‌ها می‌درخشیدند؛ تصویرهایی مقدس در هوا موج می‌زدند. بوی عود و جسد می‌آمد. ناگهان آسمان به رنگ سرخِ آتشین درآمد و سراسر جهان آتش گرفت. ناقوس‌ها به صدا درآمدند؛ مردم دیوانه‌وار به این سو و آن سو می‌دویدند. پرندگان دسته دسته با صدایی گوش‌خراش بالای سرشان به پرواز درآمده بودند. دکتر فیشکلسون از جا پرید و بیدار شد. خیسِ عرق بود و حالا گلویش به‌راستی درد می‌کرد. سعی کرد به این رؤیای غیرعادی فکر کند و ارتباطی عقلانی بین آن و چیزهایی که داشت بر سرش می‌آمد پیدا کند و آن را از منظر ابدیت درک کند، اما هیچ معنایی نیافت. دکتر فیشکلسون به خودش گفت «افسوس، مغز مخزن چرندیات است. این جهان از آنِ دیوانگان است.»

و یکبار دیگر چشمانش را بست؛ یکبار دیگر خوابش برد؛ یکبار دیگر رؤیایی دید.

V

ظاهراً قواعدِ ابدی هنوز پایانِ دکتر فیشکلسون را مقدر نکرده بودند.

در سمت چپِ اتاق زیرشیروانیِ دکتر فیشکلسون دری بود که به راهروی تاریک باز می‌شد و پر از جعبه‌ و سبد بود و در آن همیشه بوی پیاز سرخ‌شده و صابون به‌ مشام می‌رسید. پشتِ این در پیردختری زندگی می‌کرد که همسایه‌ها دابی سیاهه صدایش می‌زدند. دابی بلند قامت و لاغر و به سیاهیِ زغال بود. دماغی شکسته داشت و پشتِ لبش سبیل سبز شده بود. با صدای گرفته‌ی مردانه حرف می‌زد و کفش‌های مردانه به‌پا می‌کرد. دابی سیاهه سال‌ها نان و گرده و نانِ بِیگل فروخته بود، آنها را از نانوای کنار درِ خانه می‌خرید. اما یک روز با نانوا دعوایش شده بود و کسب و کارش را به بازار انتقال داده بود و حالا چیزی خرید و فروش می‌کرد که «تَرَکی» نام داشت و به معنای تخم‌مرغِ تَرَکدار بود. در رابطه با مردان بخت یار دابی سیاهه نبود. دوبار با شاگردهای نانوا عقد کرده بود اما هر دوبار به‌هم زده بودند. مدتی بعد پیرمردی شیشه‌بر خواستگاری کرده بود که مدعی شده بود طلاق گرفته است اما بعداً مشخص شده بود که هنوز متاهل است. دابی سیاهه پسرعمویی در آمریکا داشت، کفاش بود، و پی‌در‌پی لاف می‌زد که این پسرعمو می‌خواهد به آمریکا ببردش، اما در ورشو مانده بود. زن‌ها همیشه مسخره‌اش می‌کردند که «امیدی نیست دابی، تقدیر تو اینه که پیردختر بمیری.» دابی هم جواب می‌داد «نمی‌خوام برده‌ی هیچ‌ مردی بشم. همه‌شون بِرَن به جهنم.»

آن روز بعد از ظهر دابی نامه‌ای از آمریکا دریافت کرد. معمولاً پیشِ لیزه‌ی خیاط می‌رفت تا نامه را برایش بخواند. اما آن روز لیزه بیرون بود و دابی به‌یاد دکتر فیشکلسون افتاد. مستاجرهای دیگر دکتر را مرتد می‌دانستند چون هیچ‌وقت به مراسم نیایش نمی‌رفت. درِ اتاقِ دکتر را زد اما جوابی نیامد. دابی به خودش گفت «مُرتد احتمالاً رفته بیرون.» با این حال یکبار دیگر در زد و این بار در کمی تکان خورد. آن را هُل داد و باز کرد و وحشت‌زده خشکش زد. دکتر فیشکلسون با لباس روی تخت دراز کشیده بود؛ صورتش به زردیِ موم بود؛ جوزکش از گلویش بیرون زده بود؛ ریشش رو به هوا بود. دابی جیغ کشید؛ مطمئن بود که مُرده، اما _نه_  بدنش تکان خورد. دابی لیوانی را که روی میز بود برداشت، به درون راهرو دوید، لیوان را از شیرِ آب پُر کرد و روی صورتِ مردِ بیهوش پاشید. دکتر فیشکلسون سرش را تکان داد و چشمانش را باز کرد.

دابی پرسید «چِت شده، مریضی؟»

«خیلی ممنون. خیر.»

«خانواده داری؟ بهشان زنگ می‌زنم.»

دکتر فیشکلسون گفت «خانواده‌ای در کار نیست.»

دابی خواست برود و آرایشگر را از آن سوی خیابان بیاورد اما دکتر فیشکلسون گفت که کمکِ آرایشگر را نمی‌خواهد. از آنجایی که دابی آن روز به بازار نمی‌رفت، چون «تَرَکی» موجود نبود، تصمیم گرفت کاری خیر کند. به مردِ مریض کمک کرد تا از روی تخت بلند شود و پتو را صاف کرد. بعد لباس‌های دکتر فیشکلسون را درآورد و روی اجاق نفتی برایش سوپی مهیا کرد. نور خورشید هیچ‌وقت به اتاق دابی نمی‌افتاد، اما اینجا چهارگوش‌های نورِ خورشید روی دیوارهای رنگ و رو رفته افتاده بودند. کفِ اتاق سرخ بود. بالای تخت تصویر مردی آویزان بود که پارچه‌ای چین‌دار به دور گردن و گیسوانی بلند داشت. دابی با رضایت به خودش گفت «این‌قدر پیره، اما خانه‌اش را چه تمیز و مرتب نگه می‌داره.» دکتر فیشکلسون کتاب اخلاق را خواست و دابی با نارضایتی به‌دستش داد. مطمئن بود که کتابِ دعایی غیریهودی است. سپس دست به کار شد، سطلی آب آورد، کف اتاق را تمیز کرد. دکتر فیشکلسون غذایش را خورد؛ غذا که تمام شد جان گرفته بود و دابی خواست تا نامه را برایش بخواند.

به‌آرامی می‌خواند، کاغذ در دستانش می‌لرزید. از نیویورک آمده بود، از سوی پسرعموی دابی. باز نوشته بود که می‌خواهد برایش «نامه‌ای خیلی مهم» و بلیتی برای آمریکا بفرستد. دابی دیگر قصه را از بر بود و در رمزگشاییِ خرچنگ قورباغه‌های پسرعمویش به پیرمرد کمک کرد. دابی گفت «دروغ می‌گه. خیلی وقت پیش منو فراموش کرد.» دابی عصر دوباره آمد. روی صندلیِ کنار تخت شمعی درون پایه‌ی برنجی می‌سوخت. سایه‌های قرمز روی سقف و دیوار می‌لرزیدند. دکتر فیشکلسون صاف روی تخت نشسته بود و کتابی می‌خواند. شمع نوری طلایی روی پیشانی‌اش انداخته بود و گویی آن را به دو نیم تقسیم کرده بود. پرنده‌ای از درون پنجره به داخل آمده بود و روی میز نشسته بود. دابی لحظه‌ای وحشت‌زده شد. این مرد او را یاد جادوگران و آینه‌های سیاه و جسدهای سرگردان در نیمه شب می‌انداخت که زنان را می‌ترساندند. با این حال، چند قدم به سویش رفت و پرسید «حالت چطوره؟ بهتر شدی؟»

«کمی، ممنونم.»

پرسید «تو مرتدی؟» و نمی‌دانست که این کلمه واقعاً چه معنایی دارد.

دکتر فیشکلسون پاسخ داد «من، مرتد؟ خیر، من یهودی‌ام، مثل بقیه‌ی یهودی‌ها.»

دکتر او را خاطرجمع کرد و این باعث شد بیشتر احساس راحتی کند. بطریِ نفت را پیدا کرد و اجاق را روشن کرد و سپس یک لیوان شیر از اتاقش آورد و سرگرمِ پختنِ حلیم شد. دکتر فیشکلسون مطالعه‌ی اخلاق را ادامه داد اما آن شب نمی‌توانست معنای قضیه‌ها و برهان‌ها را، با ارجاعات‌ بسیارشان به حکم‌ها و شرح‌‌ها و قضیه‌های دیگر، بفهمد. با دستانی لرزان کتاب را مقابل چشمانش آورد و خواند «تصورِ هر یک از حالاتِ بدنِ انسان مستلزم معرفتِ کافی به خودِ بدنِ انسان نیست… تصورِ تصورِ هر یک از حالات ذهن انسان مستلزم معرفتِ کافی به خودِ ذهنِ انسان نیست.»

VI

دکتر فیشکلسون مطمئن بود که همین روزها می‌میرد. وصیت‌نامه‌اش را نوشت و همه‌ی کتاب‌ها و دست‌نوشته‌هایش را به کتابخانه‌ی کنیسه واگذار کرد. لباس‌ها و وسایلش هم به دابی می‌رسید چون از او مراقبت کرده بود. اما مرگ نیامد. برعکس، وضعیت سلامتش بهبود یافت. دابی به کسب و کارش در بازار بازگشت اما روزی چند بار به پیرمرد سر می‌زد، برایش سوپ می‌پخت، چای می‌ریخت و اخبار جنگ را به گوشش می‌رساند. آلمان‌ها کالیش، بنجن و چنتستوخووا را اشغال کرده بودند و در راه ورشو بودند. مردم می‌گفتند که در صبحی آرام می‌توان صدای حرکت توپ‌ها را شنید. دابی گزارش داد که تلفات سنگین بوده است. گفت «مثل برگ درخت به زمین می‌ریزن. چه بدبیاری ترسناکی برای زن‌ها».

نمی‌دانست چرا، اما اتاق زیرشیروانی پیرمرد برایش جذاب بود. دوست داشت کتاب‌های حاشیه‌ طلایی را از قفسه بردارد، خاکشان را بگیرد و  بگذارد روی لبه‌ی پنجره تا هوا بخورند. از پله‌ها بالا می‌رفت تا با تلسکوپ بیرون را تماشا کند. از حرف‌زدن با دکتر فیشکلسون هم لذت می‌برد. دکتر از سوئیس برایش گفت، جایی‌که در آن درس خوانده بود، از شهرهای بزرگی که دیده بود و کوه‌های بلندی که حتی در تابستان هم سفید بودند. گفت که پدرش خاخام بوده است و پیش از اینکه او، دکتر فیشکلسون، دانشجو شود به {مدرسه‌ی} یشیوا می‌رفته است. دابی پرسید چند زبان بلد است و مشخص شد که می‌تواند به عبری، روسی، آلمانی، فرانسوی و ییدیش حرف بزند و بنویسد. لاتین هم بلد بود. دابی حیرت‌زده بود از اینکه چرا مردی چنین تحصیل‌کرده باید در اتاقی زیرشیروانی در محله‌ی بازار زندگی کند. اما چیزی که بیشتر شگفت‌زده‌اش کرد این بود که با این که دارای عنوان «دکتر» بود نمی‌توانست نسخه بنویسد. از او می‌پرسید «چرا دکتر واقعی نمی‌شی؟» و جواب می‌داد «دکتر که هستم. فقط طبیب نیستم.» «چه نوع دکتری؟» «دکتر فلسفه.» با اینکه هیچ درکی از معنای این عبارت نداشت، احساس می‌کرد حتماً خیلی مهم است. می‌گفت «ای مادر مقدس، چه کله‌ای داری.»

سپس یک روز عصر پس از اینکه دابی بیسکویت و لیوانِ چایِ مخلوط با شیرش را به او داد، دکتر شروع کرد به پرسیدنِ این سؤال‌ها که از کجا آمده و والدینش چه کسانی هستند و چرا ازدواج نکرده است. دابی متعجب شد. هیچ‌وقت کسی این سؤال‌ها را از او نپرسیده بود. با صدایی آرام داستانش را برایش تعریف کرد و تا ساعت یازده آنجا ماند. پدرش باربرِ قصابی‌های گوشتِ حلال بود. مادرش در کشتارگاه پَرکن مرغ بود. خانواده در دخمه‌ای در شماره‌ی 19 محله زندگی می‌کرد. در ده سالگی کلفت شده بود. مردی که برایش کار می‌کرد مال‌خَری بود که دورِ میدان از سارقان جنس دزدی می‌خرید. دابی برادری داشت که به ارتش روسیه پیوسته بود و هیچ‌گاه بازنگشته بود. خواهرش در پراگ با کالسکه‌چی‌ای ازدواج کرده بود و سرِ زایمان مُرده بود. دابی از درگیری‌های بین تروریست‌ها و انقلابی‌ها در 1905 گفت، از ایشِ کور و دار و دسته‌اش و اینکه چطور از مغازه‌دارها پول حفاظت می‌گرفتند، از اراذلی که اگر پول حفاظت دریافت نمی‌کردند ‌شنبه عصرها به پسران و دختران جوانی که سرگرمِ پیاده‌روی بودند حمله می‌کردند. از پااندازهایی گفت که با کالسکه به این سو و آن سو می‌رفتند و زنان را می‌ربودند تا در بوئنوس‌آیرس بفروشند. دابی قسم خورد که بعضی از مردها خواسته بودند او را فریب بدهند و به فاحشه‌خانه بکشانند اما او فرار کرده بود. از هزاران بلایی که سرش آورده بودند شِکوه کرد. مالش را دزدیده بودند، دوستش را دزدیده بودند؛ یکی از رقیبان پیمانه‌ای نفت روی سبد نان‌های بِیگلش ریخته بود؛ پسرعموی خودش، همان کفاش، پیش از رفتن به آمریکا صد روبل از او کلاهبرداری کرده بود. دکتر فیشکلسون به دقت گوش می‌کرد. سؤال می‌پرسید، سرش را تکان می‌داد و غرولند می‌کرد.

دکتر عاقبت پرسید «خب، به خدا اعتقاد دارید؟»

گفت «نمی‌دانم، تو داری؟»

«دارم.»

پرسید «پس چرا کنیسه نمی‌‌ری؟»

پاسخ داد «خدا همه جا هست. در کنیسه، در بازار، در همین اتاق. ما خودمان بخشی از خداییم.»

دابی گفت «از این حرفا نزن، ازت می‌ترسم.»

از اتاق بیرون رفت و دکتر فیشکلسون مطمئن بود که رفته است تا بخوابد. اما متعجب بود از اینکه چرا شب بخیر نگفت و رفت. به خودش گفت «احتمالاً با فلسفه‌ام از خودم راندمش.» درست یک لحظه بعد صدای پایش را شنید. مثل دست‌فروش‌های دور‌گرد با توده‌ای لباس در دستانش وارد شد.

گفت «می‌خواستم اینها را نشانت بدم. جهیزیه‌امه.» و شروع کرد به پهن کردنشان روی صندلی، لباس _ پشمی، حریر، مخمل. هر لباس را به نوبت بالا می‌گرفت و جلوی بدنش نگه می‌داشت. تمام اقلام جهیزیه‌اش را نشانش داد _ لباس زیر، کفش، جورابِ ساق‌بلند.

دابی گفت «اهل اسراف نیستم. صرفه‌جویی‌ می‌کنم. به اندازه‌ای پول دارم که برم آمریکا.»

سپس ساکت شد و صورتش سرخ شد. از گوشه‌ی چشم نگاهی محجوبانه و کنجکاوانه به دکتر فیشکلسون انداخت. ناگهان بدن دکتر فیشکلسون به لرزه افتاد، گویی لرز داشت. گفت «چه چیزهای خوب و زیبایی.» پیشانی‌اش چین انداخت و با دو انگشت ریشش را کشید. لبخندی اندوهناک بر دهانِ بی‌دندانش نشست و چشمان بزرگِ لرزانش هم که از پنجره‌ی اتاق به دوردست خیره شده بودند اندوهناک خندیدند.

VII

آن روزی که دابی سیاهه به دفتر خاخام رفت و گفت که قرار است با دکتر فیشکلسون ازدواج کند، همسر خاخام فکر کرد که دیوانه شده است. اما خبر قبل‌تر به لیزه‌ی خیاط رسیده بود و در نانوایی و دیگر مغازه‌ها هم پخش شده بود. کسانی بودند که فکر می‌کردند پیردختر شانس آورده است؛ می‌گفتند دکتر دریایی از پول دارد. اما کسانی هم بر این باور بودند که مفسدِ نزاری است که سفیلیسش را به دابی خواهد داد. با اینکه دکتر فیشکلسون اصرار کرده بود که عروسی کوچک و آرام باشد، عده‌ی زیادی در دفتر خاخام گردهم آمده بودند. شاگردان نانوا که معمولاً با پای برهنه و لباسِ زیر و گونی به‌دوش به این سو و آن سو می‌رفتند، حالا کت و شلوار، کلاه حصیری، کفش زرد و کراوات جلف پوشیده بودند و با خودشان کیک‌های بزرگ و سینی‌های پر از شیرینی آورده بودند. حتی با اینکه مشروب در دوران جنگ ممنوع بود توانسته بودند یک بطری ودکا هم پیدا کنند. وقتی که عروس و داماد وارد دفتر خاخام شدند در میان جمعیت زمزمه‌ای به راه افتاد. زن‌ها چشمانشان را باور نمی‌کردند. زنی که می‌دیدند اویی نبود که می‌شناختند. دابی کلاهی لبه‌بلند سر کرده بود که مزین به گیلاس و انگور و پَرِ فراوان بود و لباس دنباله‌داری از حریر سفید به‌تن داشت؛ کفش‌های پاشنه‌بلندی طلایی به‌پا کرده بود و از گردنِ نازکش زنجیر مرواریدی بدل آویزان بود. این تمام ماجرا نبود: انگشتانش غرق در برقِ انگشتر و سنگ‌های درخشنده بودند. توری صورتش را پوشانده بود. تقریباً شبیه آن عروس‌های ثروتمندی بود که در کاخ وین عروسی می‌کردند. شاگردان نانوا سوتی تمسخرآمیز می‌کشیدند. دکتر فیشکلسون هم کت سیاه و کفش‌های نوک‌‌پهنش را پوشیده بود. به سختی راه می‌رفت؛ به دابی تکیه زده بود. وقتی در آستانه‌ی در جماعت را دید ترسید و پا پس کشید، اما کارفرمای سابقِ دابی نزدیکش شد و گفت «بیایید داخل، بیایید دخل، شاه‌داماد. خجالت نکشید. الان همه برادریم.»

مراسم طبق سنت ادامه یافت. خاخام، در کُت گشادی ساتن، عقدنامه را خواند و از عروس و داماد خواست به نشانه‌ی موافقت دستمالش را لمس کنند؛ خاخام نوک خودکار را با عرق‌چینش پاک کرد. چند باربر که از خیابان فراخوانده شده بودند تا تعداد حاضران به حد نصاب برسد خوپا را بالای سرشان نگه داشته بودند. دکتر فیشکلسون ردایی سفید به تن کرد تا نشانی از روز مرگش باشد و دابی، بنا بر سنت، هفت بار به دورش چرخید. نور شمع‌های تزیین‌شده روی دیوار سوسو می‌زد. سایه‌ها می‌لرزیدند. خاخام شراب را به داخل جام ریخت و سپس دعای خیر را با آهنگی اندوهناک قرائت کرد. دابی فقط یک فریاد سر داد. زن‌های دیگر دستمال‌های توری‌شان را بیرون آوردند و در دستانشان نگه داشتند و صورت درهم کشیدند. وقتی که پسران نانوا نجواکنان متلک‌اندازی در گوش هم را شروع کردند خاخام انگشت روی لبش گذاشت و با صدایی آرام گفت «اِه، اوه» که به معنای ممنوع‌بودن حرف زدن بود. وقتِ رد کردن حلقه به انگشت عروس فرا رسید اما شاه‌داماد به لرزیدن افتاد و در پیدا کردن انگشت سبابه‌ی دابی مشکل داشت. مرحله‌ی بعد طبق سنت شکستن جام بود اما دکتر فیشکلسون چند بار پایش را روی جام کوبید و نشکسته ماند. دختران سرهایشان را پایین انداختند، شادمان یکدیگر را نیشگون می‌گرفتند و کرکر می‌خندیدند. عاقبت یکی از شاگردان نانوا جام را زیر پاشنه‌ی کفشش شکست. حتی خاخام هم نتوانست جلو لبخندی را بگیرد. پس از مراسم میهمانان ودکا نوشیدند و شیرینی خوردند. کارفرمای سابق دابی نزد دکتر فیشکلسون رفت و گفت «مازل توو، شاه‌داماد. شانست هم باید به خوبی همسرت باشد.» دکتر فیشکلسون زیر لب گفت «ممنون، ممنون، اما چشم انتظار شانس نیستم.» می‌خواست هرچه زودتر به اتاق زیرشیروانی‌اش بازگردد. فشاری در معده‌اش حس می‌کرد و سینه‌اش درد می‌کرد. صورتش سبز شده بود. دابی ناگهان عصبانی شد. توری‌ِ صورتش را کنار زد و به جماعت گفت «به چی می‌خندین؟ سیرک که نیست.» و بدون برداشتن روبالشتی‌ای که به دورِ هدیه‌ها پیچیده شده بود همراه با همسرش به اتاق‌هایشان در طبقه‌ی پنجم بازگشت.

دکتر فیشکلسون روی تختِ تازه آماده‌شده در اتاقش دراز کشید و خواندنِ اخلاق را شروع کرد. دابی به اتاق خودش بازگشته بود. طبیب برایش توضیح داده بود که او پیر و مریض است و نیرویی ندارد. {دکتر فیشکلسون} وعده‌ای به دابی نداده بود. با این حال، دابی با لباس‌خواب حریر ‌به‌تن، دمپایی‌هایی منگوله‌دار به پا و موهایی افشان به‌روی شانه‌هایش بازگشت. لبخندی روی لبانش بود، خجالتی و مردد بود. دکتر فیشکلسون لرزید و اخلاق از دستش در رفت. شمع خاموش شد. دابی در تاریکی کورمال کورمال دکتر فیشکلسون را پیدا کرد و دهانش را بوسید. در گوشش خواند «همسر عزیزم، مازِل توو.»

می‌توان آنچه را که آن شب اتفاق افتاد معجزه خواند. اگر دکتر فیشکلسون معتقد نبود که هر رویدادی مطابق با قوانین طبیعت است، ممکن بود فکر کند که دابی سیاهه او را افسون کرده است. نیروهایی که مدت‌ها در او خفته بودند بیدار شدند. گویی مست بود، اگرچه فقط یک جرعه از شرابِ دعای خیر نوشیده بود. دابی را بوسید و از عشق برایش گفت. نقل قول‌هایی فراموش‌شده از کلپشتوک، لسینگ و گوته بر لبانش جاری شد. فشارها و دردها محو شدند. دابی را در آغوش کشید، در سینه‌اش فشرد، دوباره شد مردِ روزهای جوانی‌اش. دابی از شادمانی سُست بود؛ اشک‌ریزان چیزهایی به زبان عامیانه‌ی ورشوِ زمزمه می‌کرد که دکتر نمی‌فهمید. کمی بعد دکتر فیشکلسون به خوابی عمیق فرو رفت که مختصِ مردان جوان است. خواب دید که در سوئیس و مشغول کوهنوردی است _ دویدن، سقوط، پرواز. سپیده‌دمان چشمانش را باز کرد؛ حس می‌کرد که کسی در گوشش فوت کرده است. دابی داشت خروپف می‌کرد. دکتر فیشکلسون به‌آرامی از تخت پایین آمد. در لباس‌خوابِ بلندش به سوی پنجره رفت، از پله‌ها بالا رفت و حیرت‌زده بیرون را نگاه کرد. محله‌ی بازار خواب بود، در سکوتی عمیق به‌سر می‌برد. چراغ‌های گازی سوسو می‌زدند. کرکره‌های سیاه مغازه‌ها با میله‌هایی آهنین قفل شده بودند. نسیمی خنک می‌وزید. دکتر فیشکلسون نگاهی به آسمان انداخت. طاقِ سیاه غرق در ستاره‌ها بود _ سبز و سرخ و زرد و آبی؛ ستاره‌هایی کوچک و بزرگ، چشمک‌زن و ثابت. برخی در خوشه‌های متراکم بودند و برخی تنها. در طبقاتِ بالاترِ آسمان انگار برای کسی مهم نبود که دکتر فیشکلسون‌نامی در روزهای افولش با کسی به نام دابی سیاهه ازدواج کرده است. از آن بالا جنگ جهانی هم چیزی جز بازیِ گذرای حالات نبود. هزاران ستاره‌ی ثابت همچنان در مسیرِ مقدرشان در فضای بی‌کران به پیش می‌رفتند. ستاره‌های دنباله‌دار، سیاره‌ها، قمرها و سیارک‌ها همچنان به گردش پیرامونِ این مراکز درخشان ادامه می‌دادند. جهان‌هایی در دگرگونی‌های کیهانی متولد می‌شدند و می‌مُردند. در میان آشوبِ سحابی، ماده‌ی آغازین درحال شکل‌گیری بود. گاهی ستاره‌ای از جا می‌جهید و عرض آسمان را طی می‌کرد و پشتِ سرش ردی آتشین بر جای می‌گذاشت. ماه اوت بود و زمان شهاب‌باران. آری، ماده‌ی لاهوتی امتداد می‌یافت، نه آغازی داشت و نه پایانی؛ خالص بود، تقسیم‌ناپذیر، ابدی، مانا، با خصیصه‌هایی لایتنهایی. موج‌ها و حباب‌هایش در دیگِ عالمگیر به رقص در‌می‌آمدند، جوشان از دگرگونی، پیروِ زنجیره‌ی علت و معلول، و او، دکتر فیشکلسون، با سرنوشتِ اجتناب‌ناپذیرش، بخشی از این‌ها بود. دکتر چشمانش را بست و اجازه داد تا نسیمِ خنک عرقِ روی پیشانی‌اش را بخشکاند و ریشش را بجنباند. نقسی عمیق در هوای نیمه شب کشید، دستان لرزانش را روی چارچوب پنجره گذاشت و زمزمه کرد «اسپینوزای لاهوتی، مرا ببخش. خرفت شده‌ام.»


اسپینوزای محله بازار، ایزاک باشویس سینگر
امین مدی


داستان کوتاهی دیگر از کوبو آبه را اینجا بخوانید:
کوبو آبه، پیله‌ی سرخ

Share

نوشته‌های مرتبط

سیسرون فیلسوف، سیسرو فیلسوف
ژوئن 3, 2024

سیسرون کیست؟ مارکوس تولیوس سیسرون، شاعر، فیلسوف و خطیب رومی


ادامه مطلب

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© 2025 پوئسیس - امین مدی. All Rights Reserved. PoiesisIR