• خانه
  • بلاگ
  • کتاب‌ها
  • تماس
  • امین مدی – درباره

چرا با آدم اشتباه ازدواج خواهید کرد

دسامبر 13, 2021
دسته‌بندی‌ها
  • پوئسیس
تگ‌ها
  • فلسفه
ازدواج غلط آلن دو باتن امین مدی

متنی که می‌خوانید نسخه‌ی پیاده‌شده و ترجمه‌شده‌ی سخنرانی آلن دو باتن (طبعاً توسط پوئسیس) در مکتب زندگی‌ست. نسخه‌ی کامل ویدیو را می‌توانید با زیرنویس فارسی در اینجا کانال تلگرام پوئسیس تماشا کنید.


امروز از من خواستند که با شما درباره مقاله‌ای حرف بزنم که سال گذشته در نیویورک تایمز نوشتم و عنوان دراماتیکی داشت. عنوانش این بود: «چرا با آدم اشتباه ازدواج خواهید کرد». شاید بتوانیم اینطور شروع کنیم. الان در جمع دوستانیم. می‌خواهم بپرسم که چند نفر احساس می‌کنند که به‌طور کلی با آدم اشتباه ازدواج کرده‌اند. پنج، ده، حدوداً سی نفر در سالن، و همیشه باید چندبرابرش کنیم. خب شمارشان زیاد است، ولی من اکنون اینجایم که شما را در این موقعیت تسلی بدهم. خشم پنهانیِ زیادی پیرامون زندگی عاشقانه‌ی ما هست. خیلی از ما در خلوتمان احساس خشم و عصبانیت می‌کنیم.  درباره‌ی سرنوشتی که زندگی عاشقانه‌مان داشته. کار من امروز این است که این خشم را به اندوه تبدیل کنم. اگر ما بتوانیم خشم را به اندوه تبدیل کنیم، آن وقت به پیشرفتی روانشناختی دست یافته‌ایم. و این کار امروز ماست.

اغلب آنچه پشت خشم نهان است کیفیتی غیرعادی دارد، چون فکر می‌کنیم که آدم‌های خیلی عصبانی سیاه و بدبین هستند. اصلاً اینطور نیست. سطح هر آدم خشمگینی را بتراشید و در او آدمی به‌شدت خوشبین خواهید یافت. در واقع امید است که منجر به خشم می‌شو.  به کسی فکر کنید که هروقت نمی‌تواند کلیدش را پیدا کند یا هربار که در ترافیک گیر می‌کند داد می‌زند. این آدم‌های بیچاره ایمان جالب اما بی‌ملاحظه‌ای را بروز می‌دهند به جهانی که در آن کلیدها هرگز گم نمی‌شوند و راه‌ها همیشه بدون ترافیکند. این امید است که روی خشمشان بنزین می‌پاشد. پس اگر بخواهیم از زندگی عاشقانه‌مان کمتر غمگین و کمتر خشمگین شویم، باید از امیدمان بکاهیم. کاستن از امید در عشق خیلی دشوار است. چرا که صنایع بزرگی برای متورم کردن انتظارات ما از عشق ساخته شده‌اند. فیلسوف آلمانی، تئودور آدورنو، جمله خیلی خوبی دارد. او در دهه‌ی 60 گفت که خطرناکترین مرد آمریکا والت دیزنی است و دلیلش برای حمله به او این بود که به نظرش والت عامل اصلی امید و در نتیجه خشم و در نتیجه تلخی بود و فکر می‌کرد که وظیفه‌ی فلسفه این است که برای ما نقش ضربه‌گیر را ایفا کند. امروز من می‌خواهم همین کار را بکنم.

موضوع بحث را به یاد بیاورید: چرا با آدم اشتباه ازدواج خواهید کرد. این اتفاق به چند دلیل خواهد افتاد، یا همین الان هم این اتفاق برایتان افتاده. باید بگویم که آن قدرها هم بد نیست و دلیلش این است که همه‌ی ما نخواهیم توانست که آدم درست را پیدا کنیم. ولی همه ما احتمالاً آدمی به حد کافی خوب پیدا خواهیم کرد. پس این موفقیت است. خواهیم دید چرا. یکی از دلایل این که نمی‌توانیم این کار را با میزان موفقیتی که در نوجوانی و تصورمان از عشق داشتیم به انجام برسانیم، این است که ما خیلی عجیبیم، من، شما، عجیبیم. فاش نمی‌کنیم که هستیم و قرار نیست کار خطرناکی هم بکنیم، ولی به لحاظ روانشناختی خیلی عجیبیم. معمولاً اطلاع چندانی درباره این عجیب بودن نداریم. خیلی طول می‌کشد تا به جایی برسیم که بفهمیم چرا زندگی در کنار ما سخت است. کسی اینجا هست که فکر کند زندگی در کنار او راحت است؟ بله، وای خدای من. نمی‌خواهم بی‌ادبی کنم، ولی بعد از برنامه بیا ببینمت. من می‌دانم که زندگی در کنار تو راحت نیست و دلیلش این است که شما همه انسانید و زندگی کنارتان سخت است.

زندگی کنار هیچ کس راحت نیست و دیوار سکوتی هست که از رسیدن به درک عمیق از چراییِ این سخت بودن جلوگیری می‌کند. دوستانِ ما نمی‌خواهند با ما بگویند، دردسر دارد. فقط می‌خواهند کنارمان شب خوبی را سپری کنند. دوستان ما خیلی راجع به ما و نقص‌های ما می‌دانند. شاید یک غریبه ده دقیقه  پس از آشنایی، بیشتر از نقص‌های شما آگاه شود تا خودتان در طول چهل سال زندگی. ظرفیت ما در درک اینکه چه مشکلی داریم کم است. والدین چیزی به ما نمی‌گویند، چرا بگویند، خیلی دوستمان دارند، خبر دارند، می‌بینند. طبیعی‌ست. از گهواره با ما بوده اند.خبر دارند مشکل ما چیست و چیزی نمی‌گویند، چون می‌خواهند مهربان باشند. کسانی که در گذشته عاشق هم بوده‌اند هم منبع مهم آگاهی‌اند. از هم خبر دارند. خبر دارند، ولی به یاد دارید آن سخنرانی را که برایتان کردند؟ آن موقع برایتان قشنگ بود. گفتند که به کمی فضا نیاز دارند، باید سفر کنند و با فرهنگ آسیای جنوبی آشنا بشوند. چرندیات. خبر داشتند که شما چقدر مشکل دارید، ولی نمی‌خواستند که بهتان بگویند. فقط می‌خواستند که از آنجا بیرون بزنند. پس این آگاهی آن بیرون هست، ولی درون شما نیست. درون شما نیست، پس ما در زندگی به پیش می‌رویم، با آگاهیِ خیلی کمی از این که چه مشکلاتی داریم.

اکثرِ ما اعتیاد داریم. تقریباً همه‌ی ما اعتیاد داریم، نه اینکه هروئین تزریق کنیم. باید اعتیاد را دوباره تعریف کنیم. من نمی‌خواهم اعتیاد را بر مبنای موادی که مصرف می‌شوند تعریف کنم. من معتاد هروئینم، من معتاد کوکائینم. نه، اعتیاد اساساً هر نوع الگوی رفتاری است که بر مبنای آن شما تحمل ندارید که با خودتان تنها باشید و از احساسات آزاردهنده تان، و مهمتر اینکه از هیجاناتی که ناشی از تنهایی‌تان هستند، آگاه باشید. پس می‌توانید معتاد هرچیزی باشید تا زمانی که شما را از خودتان دور نگه دارد، تا زمانی که شما را از شناخت خودتان دور نگه دارد و اکثرِ ما معتادیم و به لطف انواع فناوری ها و چیزهای پرت‌کننده‌ی حواس می‌توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و مطمئن باشیم که لازم نیست زمانی را در تنهایی با خودمان سپری کنیم، به جز در برخی خطوط هوایی که ابزار پرت کردن حواس ندارند. ولی می‌توانیم مطمئن باشیم که لازم نیست با خودمان حرف بزنیم. این برای ظرفیت شما در داشتن رابطه با دیگران فاجعه است. چون تا خودتان را نشناسید نمی‌توانید ارتباط صحیحی با دیگران داشته باشید.

یکی از دلایل دشواریِ عشق برای ما این است که عشق نیازمند انجام کاری‌ست که واقعاً نمی‌خواهیم انجام بدهیم. یعنی نزدیک شدن به یک آدم دیگر و گفتنِ اینکه من به تو نیاز دارم و بدون تو نمی‌توانم زنده بمانم و مقابل تو آسیب‌پذیرم. انگیزه‌ی نیرومندی در درون همه ما هست که قوی باشیم و  گاردمان بالا باشد و آسیب‌پذیری‌مان را پیش کسی دیگر فاش نکنیم.

روان‌شناس‌ها از دو الگوی واکنشی حرف‌ می‌زنند که هر وقت خطرِ آسیب‌پذیری شدید و بی‌پناه‌شدن در برابر دیگران به‌وجود بیاید در مردم نمایان می‌شوند. واکنش اول چیزی است که روان‌شناس‌ها وابستگیِ مضطربانه می‌نامند. برخی از شما با این نظریه آشنایید. پس وقتی به یک نفر وابستگیِ مضطربانه دارید، به جای گفتن «بهت نیاز دارم» و «باید بهت تکیه کنم»، کم‌کم خیلی خشک و آیین‌نامه‌ای می‌شوید. «ده دقیقه دیر کردی»، یا «فکرمی‌کنم باید آشغال‌ها را ببری بیرون». یا کم‌کم خیلی سخت‌گیر می‌شوید، درحالی که در واقع چیزی که می‌خواهید بپرسید سوالی حزن‌انگیز است: «من هنوز برات مهم هستم؟» ولی جرات پرسیدن این سوال را نداریم. درعوض بدجنس می‌شویم، لجوج می‌شویم، خشک و آیین‌نامه‌ای می‌شویم.

واکنش دیگر، یعنی الگوی رفتاری دیگری که شناسایی‌شده است به حاضران در اینجا هم اطلاق می‌شود، یعنی به آدم‌هایی بیرون‌رو و اجتماعی، شما در رابطه دوری‌گزین می‌شوید. اگر اشتباه می‌کنم بگویید. وقتی به کسی نیاز دارید دقیقاً در همان لحظه تظاهرمی‌کنید که نیاز ندارید. وقتی شدیداً احساس آسیب‌پذیری می‌کنید، می‌گویید که «الان سرم خیلی شلوغه»، «خوبم، مرسی»، «امروز سرم خیلی شلوغه»، به عبارت دیگر نیازتان به یک آدم دیگر را فاش نمی‌کنید. این روی آنها هم اثر می‌گذارد و فکر می‌کنند که آیا باید به شما اعتماد بکنند یا نه، و یک چرخه‌ی کم‌اعتمادی ایجاد می‌شود. پس ما وارد این الگوهای نداشتنِ شجاعت در انجام کاری می‌شویم که واقعاً می‌خواهیم، یعنی گفتنِ این که با اینکه من آدم بزرگی هستم، یا با اینکه ریش دارم، یا با اینکه سن زیادی دارم، یا یک متر و نود سانت قد دارم، ولی در واقع در درونم یک بچه‌ی کوچکم و به تو نیاز دارم، مثل بچه‌‌ی کوچکی که به مادرش نیاز دارد. این حرف ان‌قدر فروتنانه است که اکثرِ ما از گفتنش سرباز می‌زنیم و بنابرین چالش عشق را نمی‌پذیریم. خلاصه این که عشق‌ورزیدن را بلد نیستیم. شاید عجیب به نظر بیاید، ولی در واقع همه‌ی ماهایی که اینجاییم شاید نیاز داشته باشیم به مدرسه‌ی عشق برویم.

عشق فقط  یک غریزه است. نه، نیست. عشق مهارت است، مهارتی که باید یاد گرفته شود، مهارتی که جامعه‌ی ما نمی‌خواهد قبول  کند که مهارت است. انگار ما باید همیشه دنبال احساساتمان برویم. اگر این کار را بکنید بی‌شک در زندگی‌تان مرتکب اشتباه بزرگی خواهید شد. عشق در نهایت چیزی شخصی است. بین عشق‌ورزیدن و مورد عشق‌‌ قرار گرفتن فرقی هست. همه‌ی ما در ابتدای زندگی با مورد عشق‌‌قرارگرفتن آشنا می‌شویم. چیز خوبی‌ست، وقتی مثلاً یکی برایتان توی سینی غذا می‌آورد و از اتفاقات مدرسه می‌پرسد و این چیزها. و ما بزرگ می‌شویم و فکر می‌کنیم که در یک رابطه‌ی بالغانه هم همین اتفاق رخ خواهد داد. این قابل بخشودن است، چون اشتباهی قابل فهم است، ولی اشتباهی تراژیک است و باعث می‌شود  به طرف دیگر معادله توجه نکنیم، یعنی به عشق و به اینکه عشق‌ورزیدن واقعاً یعنی چه.

عشق در نهایت یعنی تمایل به تفسیر رفتار  کسی که رفتارش در ظاهر چندان خوشایند نیست و یافتن دلایل خیرخواهانه‌تر برای بروزِ آن رفتار. عشق‌ورزیدن به کسی یعنی گذشت‌داشتن، یعنی سخاوت در تعبیر و تفسیر. اکثرِ ما نیاز شدیدی به عشق داریم. در واقع باید نیاز داشته باشیم، باید به خودمان اجازه‌ی نفس‌کشیدن بدهیم، چون رفتارمان اغلب انقدر فریبنده است که اگر این کار را نکنیم، نمی‌توانیم رابطه داشته باشیم. اما عادت نداریم فکر کنیم که این جوهر عشق است، جوهر عشق یعنی تمایل به تفسیر رفتار دیگری، چیزی که ما در شناخت آن خیلی ضعیفیم.  یعنی شناختن اینکه هرکسی که می‌خواهیم به او عشق بورزیم ترکیبی پیچیده از خوب و بد است.

روان‌کاو فوق‌العاده‌ای به نام ملانی کِلین در دهه‌ی 50 و 60 کار می‌کرد، در وین و لندن شمالی، و درباره‌ی یادگیری رابطه از والدین در کودکان مطالعه می‌کرد و تحلیل جالبی ارائه داد. او استدلال کرد که وقتی کودکان خیلی کوچکند، متوجه نمی‌شوند که پدر/مادر یک شخصیت است. آنها کاری را می‌کنند که کِلین آن را پدر/مادر دوپاره نام گذاشت، یعنی پدر/مادر را به دو شخصیت خوب و شخصیت بد تقسیم می‌کند. این در مراحل نوزادی است. یعنی مثلاً مادر را به مادر خوب و مادر بد تقسیم می‌کنند و تا چهارسالگی طول می‌کشد که بفهمند که مادر خوب و مادر بد درواقع یک نفرند. یعنی والد دوبُعدی‌ می‌شود. یعنی می‌توانید از کسی متنفر باشید و همزمان او را دوست داشته باشید، و از این موقعیت فرار نکنید. می‌توانید بگویید که یک نفر را هم دوست دارید و هم از او متنفرید. و این هیچ ایرادی ندارد.  کِلین فکر می‌کرد که این یک دستاورد روانشناختی بزرگ است، یعنی اینکه دیگر آدم‌ها را صرفاً به شگفت‌انگیز و باهوش و تنفرآور و نومیدکننده تقسیم نمی‌کنیم. هرکسی که عاشقش هستیم ما را نومید خواهد کرد. با ایده‌آل‌سازی شروع می‌کنیم و به بدنام‌کردنِ طرف مقابل  می‌رسیم. او از آدمی کاملاً شگفت‌انگیز به آدمی کاملاً وحشتناک بدل می‌شود.

بلوغ یعنی توانایی در فهم اینکه در بین آدم‌ها قهرمان وجود ندارد. همه‌ی ما ترکیب خارق‌العاده‌ای از خوب و بد هستیم و  بلوغ کامل روانشناختی که شاید تا 65 سالگی هم حاصل نشود یعنی که من بفهمم که هرکسی که قرار باشد دوست بدارم آمیزه‌ای از خوب و بد است. پس عشق نه فقط تحسین توانایی، بلکه تحمل نقاط ضعف و تشخیصِ آن دوبُعدی بودن است و دلیل اینکه ما در انتخاب پارتنر عشقی‌مان مرتکب اشتباه‌هایی واقعی خواهیم شد،  بعضی از شما در این سالن مرتکب این اشتباه شده‌اید، دلیل این اشتباه این است که به ما گفته شده که شیوه‌ی پیداکردنِ پارتنر خوب دنبال‌کردن غریزه است. «دنبال قلبت برو». شعار این است. و همواره به ما متذکر می‌شوند که عقلانیت و تحلیل‌کردن را کنار بگذاریم. کسی اینجا هست که فکر می‌کند می‌توان زیاد به احساسات فکر کرد؟ این آدم‌هایی که می‌گویند تو خیلی زیاد فکر می‌کنی. نمی‌توان زیاد به احساسات فکر کرد، فقط ممکن است بد و غلط فکر کرد. ولی چیزی به نام زیاد فکر کردن به احساسات وجود ندارد.

مشکل این است که ما در فرهنگی رمانتیک زندگی می‌کنیم که برای غریزه‌ها ارزش قایل می‌شود و وقتی نوبت به عشق می‌رسد مشکلی پیش می‌آید. نیازی به باورداشتن به روانشناسی و روان‌کاوی نیست که قبول کنید نحوه‌ی عشق‌ورزیدنِ ما بستگی به تجربه‌های اوایل کودکی‌مان دارد و در آن دوران چیزی که درباره‌ی عشق یاد گرفته‌ایم فقط به واسطه‌ی تجربه‌ی مهربانی و لطافت و سخاوت نبوده. شاید گره‌خورده به تجربه‌ی نومیدشدن در کودکی، تحقیرشدن یا بدرفتاری والدین، سرزنش‌گری والدین باشد. والدینی که باعث شده‌اند احساس ناچیزی بکنیم. خلاصه اینکه بخش زیادی از تجربه‌ی اولیه‌ی ما از عشق گره‌خورده به انواع رنج است.

حالا وقتی پا به بزرگسالی و روابط بالغانه بگذاریم اتفاق بدی می‌افتد. پارتنر عشقی‌مان را طوری انتخاب می‌کنیم که انگار قرار است کسی را بیابیم که ما را خوشحال کند، ولی دنبال کسی هستیم که با او احساس نزدیکی و آشنایی داریم. این شاید چیز خیلی متفاوتی باشد، چون این آشنابودن شاید مرتبط با انواع خاصی از شکنجه باشد. این روشن می‌کند که چرا وقتی کسی به ما می‌گوید که آدم خوبی هست که باید با او آشنا بشوی و بیرون بروی و خوش‌تیپ و جذاب است. سپس با او به بیرون می‌روید و می‌بینید که آدم خوبی است، ولی باید نزد دوستانمان اعتراف کنیم که این آدم را، اینجا در حرف‌زدن هم مشکل پیدا می‌کنیم، مثلاً جذاب ندیده‌اید یا سکسی نبوده یا کسل‌کننده بوده. اما چیزی که واقعاً در دلتان فهمیده‌اید این است که در این آدم خوب و کامل کسی را پیدا کرده‌اید که نخواهد توانست آن نوع رنجی را به شما تحمیل کند که باعث می‌شود احساس کنید که عشق واقعی‌ست. به همین دلیل ردشان می‌کنیم. پس ما درواقع صرفاً به دنبال خوشحال‌بودن نیستیم. ما به دنبال رنج‌کشیدن به اَشکالی هستیم که برایمان حس آشنایی دارند. این به شکلی اساسی باعث می‌شود توانایی‌مان در یافتن پارتنر خوب تضعیف شود.

یک دلیل دیگر سردرگمی در حوزه‌ی عشق این است که باور داریم یک پارتنر هرچه بیشتر برایمان مناسب باشد نیاز کمتری خواهیم داشت به توضیح‌دادن خودمان و هویتمان و چیزهایی که ناراحتمان می‌کنند و چیزهایی که می‌خواهیم. چیزی که مانند رابطه‌ی بچه‌-والدین بدان باور داریم این است که عاشق واقعی حدس می‌زند که در ذهنمان چه می‌گذرد. یکی  از بزرگترین  اشتباهاتی که آدم‌ها مرتکب می‌شوند این است که فکر می‌کنند بدون اینکه چیزی بگویند، دیگران می‌دانند که در ذهنشان چه می‌گذرد. استفاده از کلمات مایه‌ی زحمت است، کسل‌کننده است. و پای عشق که به میان بیاید این میل عمیق را داریم که به‌ سادگی و بدون کلمات فهمیده بشویم.این تصویری تاثیرگذار و رمانیتک است، اما منجر به شروع فاجعه‌بار عبوسی و عنقی می‌شود. عنقی پدیده‌ی جالبی‌ست. ما از دست هرکسی عنق‌ نمی‌شویم، از دست کسی عنق می‌شویم که حس می‌کنیم باید ما را درک کند و بنا به دلیلی تصمیم گرفته که درکمان نکند. به همین دلیل عنق‌بودنمان را برای کسی که دوستش داریم و فکر می‌کنیم دوستمان دارد نگاه می‌داریم. چیزی به ما می‌گویند و فوراً باعث واکنش منفی در ما می‌شود. و می‌گویند که «چه‌ات شده عزیزم» و ما می‌گوییم «هیچی» و باز می‌پرسند که «چرا نارحتی، مشخصه»، و ما می‌گوییم که حالمان خوب است. ولی این حقیقت ندارد و به اتاقمان می‌رویم و در را می‌کوبیم و به آنها نمی‌گوییم که مشکلمان چیست. و آنها در می‌زنند و می‌گویند که «لطفاً بگو چت شده» و ما می‌گوییم «نه». چون می‌خواهیم روحمان را بخوانند، چون انتظار داریم که عاشق واقعی بدون اینکه چیزی بگوییم احساسمان را می‌فهمد. این برای ظرفیت شما در ساختن رابطه‌ی بلندمدت فاجعه است.اگر توضیح ندهید هرگز فهمیده نخواهید شد.

مسیر رسیدن به ازدواج خوب و عشق خوب این توانایی‌ در تبدیل شدن به معلمی خوب است. معلمی به نظر حرفه‌ای محدود است، این آدم‌ها با لباس‌های خاصشان و گچ و تخته و غیره. منظورم این نوع تدریس نیست. همه‌ی ما هر کاری که می‌کنیم و هر آرزویی که داریم باید به معلم تبدیل شویم. معلمی کلمه‌ای است که برای نامگذاری مهارت انتقال ایده از ذهنی به ذهن دیگر، به نحوی که پذیرفته شود، استفاده می‌کنیم. و اکثر ما معلم‌های بدی هستیم. اکثر ما وقتی خسته‌ایم و ترسیده‌ایم درس می‌دهیم. از چه ترسیده‌ایم؟ از اینکه با یک احمق ازدواج کرده‌ایم. و چون ترسیده‌ایم شروع می‌کنیم به جیغ‌کشیدن سرشان که تو باید بفهمی. و متاسفانه وقتی که شروع کنید به تحقیرکردن آدمی که می‌خواهید درکتان کند، دیگر کلاس درس تمام می‌شود. اگر هنگام درس‌دادن آنها را کوچک کنید، دیگر هرگز نمی‌تواند بفهمد که چه می‌خواهید. برای درس‌دادن باید آرام باشید، باید بفهمید که شاید پارتنرتان نمی‌فهمد. و باید این فرهنگ را در رابطه‌تان داشته باشید که دو نفر باید به هم درس بدهند و از هم یاد بگیرند.

این من را به دلیل بعدی داشتن رابطه‌ی ناشاد می‌رساند. دلیلش این است که احتمالاً باور دارید که وقتی کسی می‌خواهد چیزی راجع به خودتان به شما بگوید که ناراحتتان می‌کند، درواقع دارد به شما حمله می‌کند. اینطور نیست. او دارد تلاش می‌کند شما را به آدمی بهتر بدل کند.  و ما باور داریم که این کار در عشق نقشی ندارد. ما فکر می‌کنیم که عشق واقعی یعنی پذیرفتنِ کلِ وجود ما. اینطور نیست. هیچ‌کس نباید کل وجود ما را بپذیرد. ما آدم‌های هولناکی هستیم. هیچ‌کس نباید این کار را بکند. نه، این عشق نیست. نمایش تمامیتِ شخصیتمان، بیان کاملِ اینکه ما که هستیم، اینها کاری نیستند که بخواهیم در برابر کسانی که دوست داریم انجام بدهیم. کاری که باید بکنیم پذیرفتن این است که آن طرف دیگر می‌خواهد به ما درس بدهد. باید بفهمیم که این انتقاد نیست. انتقاد صرفاً کلمه‌ی غلطی است که به ایده‌ی والاتری نسبت می‌دهیم، انتقاد یعنی تلاش او برای تبدیل ما به آدمی بهتر. اما ما این ایده را به شدتِ بسیار رد می‌کنیم.

آیا امیدی هست؟ البته که هست. من از کلمه‌ی به حد کافی خوب استفاده کردم که عبارتی عالی‌است متعلق به روان‌کاوی انگلیسی به نام دانلد وینکات. والدین زیادی به سراغ او می‌آمدند و می‌گفنتد که من نگرانم، من پدر/مادر خوبی نیستم. فرزندم این مشکل یا آن مشکل را دارد. او عبارت فوق‌العاده‌ای ساخت. گفت که شما به احتمال زیاد والدینی به حد کافی خوب خواهید بود. و این نوعی تسلی‌است در برابر کمال‌گراییِ توان‌فرسای ما. نکته‌ی خوب این است که هیچ‌یک از ما کامل نیست و نیازی به کمال‌ نداریم و نیاز به کمال‌گرایی شما را فقط به یک جا می‌رساند: تنهایی. نمی‌توان کمال‌گرایی و هم‌صحبت را با هم داشت. داشتنِ هم‌صحبت یعنی صحبتِ روزمره درباره‌ی ناکامل‌بودن. همه‌ی ما با هم ناسازگاریم. اما کار عشق همین است که ما را مهربانانه با ناسازگاری‌های هم سازگار کند. پس سازگارشدن با هم دستاورد عشق است. این چیزی نیست که از ابتدا به آن نیاز داشته باشید. معلوم است که ناسازگار خواهید بود. مسئله این نیست. به واسطه‌ی عشق است که کم‌کم نیاز به سازگارشدن را می‌پذیرید.

ما نمی‌توانیم تیپِ مورد پسندمان را تغییر بدهیم. خیلی از کسانی که اینجا هستند تیپِ موردپسندی دارند و همین مشکلات بزرگی ایجاد می‌کند. طرف مقابل شاید به نظرتان سرد یا گستاخ بیاید یا به نحوی عذابمان بدهد. دوستان به ما می‌گویند که از رابطه بیرون بیاییم و غیره. نه. ما واقع‌گراییم و توصیه‌ی من به شما واقع‌گرایانه است. شما نخواهید توانست تیپِ موردپسندتان تغییر بدهید. کاری که می‌توانید بکنید و دستاور بزرگی هم هست این است که واکنش خاصتان به تیپِ مشکل‌دارِ موردپسندتان را تغییر بدهید. اکثر ما واکنشمان به این تیپ‌های مشکل‌دار را از دوران کودکی شکل داده‌ایم. شاید در نوجوانی والدی سرد یا عاشقی سرد داشته‌ایم و واکنشمان به او جلب توجه و ایجاد سر و صدا بوده. و حالا به عنوان فردی بالغ به شکل خاص خودمان جلب توجه و سر و صدا می‌کنیم. فکر می‌کنیم این کمک می‌کند. نمی‌کند. دورِ باطلی می‌سازد که به چیزی ختم نمی‌شود. ما همیشه می‌توانیم واکنش بالغانه‌تری داشته باشیم به چالش‌هایی که این تیپ‌های موردپسندمان برایمان ایجاد می‌کنند. این یک دستاورد بزرگ است.

کار دیگری که باید بکنیم تشخیصِ ارزش و بزرگیِ سازش است. یکی از شرم‌آورترین چیزهایی که می‌توان معترف شد این است که بگوییم این پارتنر من است. من در انتخاب او سازش کرده‌ام. چرا سازش کرده‌ای؟ خب، من خودم خیلی جذاب نیستم. مشکلات زیادی دارم، کمی دیوانه‌ام. راستش نمی‌توانستم آدم بهتری پیدا کنم، ولی خب آدم خوبی‌ست. شاید فکر این آدم یک بازنده‌ است. این‌طور نیست. سازش ارزشمند است. ما در همه‌ی ابعاد زندگی‌مان سازش می‌کنیم. دلیلی ندارد که در زندگی عاشقانه‌مان سازش نکنیم. ما فقط به خاطر بچه‌ها با هم مانده‌ایم. خب! «اوه، اونها فقط به خاطر بچه‌ها با هم مانده‌اند!» این دلیل خیلی خوبی برای با هم ماندن است. چه دلیل دیگری دارید برای با هم ماندن؟ باید نگاه خیرخواهانه‌تری به سازش داشته باشیم. سازش در عشق دستاورد عظیمی است.

می‌خواهم حرفم را به نقل‌قولی از یکی از فیلسوفان محبوبم به پایان برسانم، فیلسوف دانمارکیِ قزن نوزدهمی محزون، کرکگور. او در کتابش با عنوان «این یا آن» فورانی فوق‌العاده دارد که در آن اساساً می‌گوید که مشخص است که با آدم اشتباه ازدواج خواهید کرد و در حوزه‌های مختلف تصمیمات غلط خواهید گرفت. دلیلش هم این است که شما آدمید و به همین خاطر نباید خودتان را به خاطر کاری که همه‌ی آدم‌ها می‌کنند سرزنش کنید. می‌گوید: «ازدواج کنی پشیمان می‌شوی؛ ازدواج نکنی هم پشیمان می‌شوی؛ ازدواج بکنی یا نکنی، در هرحال پشیمان می‌شوی؛ بر مضحکی جهان بخندی پشیمان می‌شوی؛ بر آن بگریی هم پشیمان می‌شوی، بر مضحکی جهان بخندی یا بگریی، در هرحال پشیمان می‌شوی؛ ‏زنی را باور کنی پشیمان می‌شوی، باورش نکنی هم پشیمان می‌شوی. خودت را حلق آویز کنی پشیمان می‌شوی؛ خودت را حلق آویز نکنی هم پشیمان می‌شوی؛ خودت را حلق آویز بکنی یا نکنی، به هرحال پشیمان می‌شوی. آقایان، این جوهرِ کلِ فلسفه‌ است.» خیلی ممنون.


ترجمه و زیرنویس: امین مدی

منبع: مکتب زندگی، آلن دو باتن

Share

نوشته‌های مرتبط

سیسرون فیلسوف، سیسرو فیلسوف
ژوئن 3, 2024

سیسرون کیست؟ مارکوس تولیوس سیسرون، شاعر، فیلسوف و خطیب رومی


ادامه مطلب

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© 2025 پوئسیس - امین مدی. All Rights Reserved. PoiesisIR