مصاحبه با سو پریدو، نویسنده کتاب من دینامیتم، در تاریخ 28 تیر 1400 در روزنامهی اعتماد منتشر شده است.
«من دینامیتم» اولین کتابتان است که به فارسی ترجمه شده است. داشتم دربارهی شما میخواندم که متوجه شدم کتاب «ادوارد مونک: پشت پردهی جیغ» در سال 2005 برندهی جایزهی ادبی یادبود جیمز تِیت بلک شده است. سپس شیفتهی استریندبرگ، دوستِ مونک، شدهاید و در سال 2012 کتاب «سرگذشت استریندبرگ» را نوشتهاید که برندهی جایزهی داف کوپر شده است. امیدوارم این دو کتاب بهزودی به فارسی ترجمه شوند. اما سؤال من این است: چگونه از مونک و استریندبرگ به نیچه رسیدید؟ این سه شخصیت چه ارتباطی با یکدیگر دارند؟
اولین زندگینامهام دربارهی ادوارد مونک، هنرمند نروژی، الهام گرفته از اشتیاقی برای کشف آفرینندهی پشتِ نقاشی نمادین «جیغ» بود. زمانی که روی زندگی مونک کار میکردم، در کمال تعجب متوجه الهامبخشی نوشتههای نیچه در خلق نقاشی مونک شدم و همهی اینها به سال 1892 برمیگردد که مونک به برلین سفر کرده بود. آنجا با آگوست استریندبرگ، نمایشنامهنویس سوئدی، ملاقات کرده بود. استریندبرگ نوشتههای نیچه را در اوایل سال 1888 کشف کرده و چنان تحت تاثیر قرار گرفته بود که مکاتبهای را با نیچه آغاز کرده بود. در نتیجه در طول مکاتباتش با نیچه، شاهکارش، نمایشنامهی «مادمازل ژولی» را نوشته بود که بر مبنای برداشت نیچه از نبرد بر سر قدرت بین ابرانسان و فروانسان است. چهار سال بعد، زمانی که استریندبرگ با مونک در برلین ملاقات کرد، مونک را با نوشتههای نیچه آشنا ساخت. مونک چنان تحت تاثیر «چنین گفت زرتشت» قرار گرفت که در تابستان سال بعد تابلوی «جیغ» را کشید که پاسخ خالصانه و اگزیستنسیالش به ادعای نیچه در باب پایان اخلاقیات دینی بود.
واکنش مونک به این ادعا آن بود که اگر خدا و قدرتی الهی وجود نداشته باشد، ما به گونهای از حیوانات فوق باهوش تنزل مییابیم که هستیمان هیچ هدف اخلاقی و معنای والایی در خود ندارد. خوانش مونک چنین بود و حاصلش هم آن نقاشی نمادین از وحشت وجودی بود. مونک و استریندبرگ هر دو شاهکارهای خود را از نیچه الهام گرفتهاند. میدانستم نوشتن درباره نیچه چالشی عظیم است، اما باید ادامه میدادم.
بیشتر کارهای شما در ژانر زندگینامهاند. درباره نیچه، شما افکار و آثارش را از طریق شرح زندگیاش توضیح دادهاید. چه چیزی شما را به نگارش زندگینامه علاقهمند کرد؟
شخصاً بر این باورم که برای درک آثارِ فردی بزرگ هیچ راهی بهتر از مطالعهی زندگیِ او در کنار آثارش وجود ندارد. این درباره مونک، استریندبرگ و نیچه نیز صدق میکند. اثر اغلب انعکاسی از زندگی است، گاهی نتیجهی مستقیم تجربه است و گاهی واکنشی علیه آن.
در مورد نیچه، بررسی زندگی رویکردی غیرمعمول است، اما احساس کردم که این رویکرد توسط خود نیچه تأیید شده، آنجا که گفته است «تمامِ فلسفه خودزندگینامه است». این سخن همانند بسیاری از سخنان نیچه بسی ساده بهنظر میآید. اما اگر به این فکر کنید که فلسفههای مختلف را باید در متن تاریخ و در واقع متن زندگی فلاسفه قرار داد، متوجه صحتِ آن خواهید شد. این سخن نیچه به من شجاعت داد تا کتاب را بر پایهی رویکرد زندگینامهای، و با هدف درک فلسفه، بنا کنم.
عنوان کتاب برگرفته از سخنی است که نیچه زمانی در وصفِ خودش نوشته است. با در نظر گرفتن اوضاع کنونی جهان، این سخن هم متأثرکننده است و هم نگرانکننده. منظور نیچه از این کلمات چیست و چرا چنین توصیفی را برای عنوان کتاب انتخاب کردید؟
همانطور که گفتید، عنوان کتاب را از خود نیچه گرفتم. نوشتههای او در طول حیاتش تا حد زیادی نادیده گرفته شدند. اما وقتی فراسوی نیک و بد را نوشت، سرانجام روزنامهای به نقد و بررسی اثرش پرداخت. در این نقد آمده بود: ««بر جعبههای دینامیتِ بهکارگرفتهشده در ساخت و سازِ تونلِ گوتهارت پرچمی سیاه به نشانهی خطرِ مرگبار نقش بسته بود […] این تنها و تنها بدین معناست که ما از کتابِ جدیدِ فریدریش نیچهی فیلسوف تحت عنوان کتابی خطرناک سخن میبریم. در این نامگذاری نشانی از سرزنشِ نویسنده و کتابش وجود ندارد، همانطور که هدف از آن پرچمِ سیاه نیز سرزنشِ بمبها نبوده است. بمبهای فکری را، همچون بمبهای واقعی، میتوان برای اهداف بسیار سودمند به خدمت گرفت؛ لزوماً نباید برای اهداف تبهکارانه به کار بسته شوند. فقط بهتر است که واضح گفته شود که چنین بمبی کجا انبار شده است». این نقد نیچه را بسی مسرور کرد. سرانجام او بهعنوان متفکری قدرتمند و خطرناک مورد توجه قرار گرفته بود، فردی که سخنان و اندیشههایش نیرویی فکری همچون قدرتِ انفجاریِ دینامیت داشتند.
در این زندگینامه به طور مفصل درباره بیماریهای نیچه نوشتهاید. آیا در رابطه با این ابعاد زندگیِ او به نکات جدیدی دست یافتید که با یافتههای پیشین متفاوت باشد؟
در گذشته، بخشی از «اسطورههای نیچه» این بودی که وی از بیماری سیفلیس رنج میبرده و علت مرگ نیز همین بوده است. با این حال، قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. دانستههای قطعیِ ما زیاد نیستند، چرا که در زمان حیات او، رویهی تشخیص پزشکیِ قابل اتکایی وجود نداشت؛ همچنین روی نیچه کالبدشکافیِ پس از مرگ نیز انجام نشده است. علوم پزشکی در طول 121 سالی که از مرگِ او گذشته پیشرفتهای بسیاری داشته است. علایمی که در اواخر زندگی داشته دال بر بیماری سیفلیس نیستند. نظرات کنونی به تومور مغزی نزدیکترند، اما هرگز به طور قطع نخواهیم دانست، مگر اینکه نبش قبر شود که امیدوارم چنین اتفاقی هرگز نیفتد.
نیچه به رغم ظاهر نسبتاً آتشین و کلمات تندش، در کتاب شما مردی ترسو، همیشه بیمار و گوشهگیر به تصویر کشیده شده است. اگر به راستی چنین باشد، این تناقض را چطور شرح میدهید؟
نیچه خود واقعاً نماد تناقض بود. ظاهر آتشینش را نوعی دفاع از خودش توصیف میکند. چنین میگوید که: «نرمخوترین و خرمندترینِ مردم میتواند، اگر سبیلی بزرگ داشته باشد، طوری بنشیند که گویی در سایهی آن سبیل است و احساس امنیت کند. در سایهی این سبیل بزرگ، این فکر را القا میکند که گویی فردی نظامی، تندخو و گهگاه خشن است _ و بر همین مبنا با او رفتار میشود.» ترسو که نه، فکر میکنم همیشه مؤدب و فروتن بوده است. او دوست داشت به جای تحمیل عقایدش به دیگران، به عقاید و افکارشان گوش فرا دهد. نه از سرِ این که ترسو بود، بلکه همیشه احساس میکرد که میتواند از هرکسی و هرچیزی یاد بگیرد. میگفت: «ماری که نتواند پوستاندازی کند، میمیرد.» یعنی اندیشههای نو نمیتوانند در ذهنی خشک، که همچون پوست مار نیست، رشد کنند. نیچه میخواهد ذهن ما همیشه انعطافپذیر، همیشه پذیرای ایدههای نو و بهرهمند از قابلیت رشد باشد. چنان که خودش میگوید: « برای زادنِ اختری رقصان، نخست به آشوبی درونی نیاز است.»
رویکرد تند نیچه نسبت به زنان کاملاً شناخته شده است. با این حال در کتاب شما از او بهعنوان مردی خجالتی که عمیقاً به زنان احترام میگذارد و در زندگیِ عشقیاش همواره شکست خورده است به تصویر کشیده میشود. با درنظر گرفتن زندگی و افکار او، چگونه میتوان دیدگاهش دربارهی زنان را توصیف کرد؟
سؤال جالبی است. بخشی از «افسانهی نیچه» این است که او زن ستیز بوده است. با بررسی زندگی او متوجه شدم که عکس این قضیه درست است. شاید حتی بتوان او را فمینیست خواند. این یکی از جذابترین کشفیات کتاب است. نیچه زنان را از منظر فکری همسنگِ خود میدانست و این طرز تفکر در زمانهی او غریب است. در زمان نیچه، دختران همانند پسران از استاندارد تحصیلی بالایی برخوردار نبودند، اما او در تمام دوران کودکی خواهرش را تشویق میکرد که تحصیل کند و مستقل بیندیشد. هنگامی که استاد دانشگاه بازل بود به پذیرفتنِ دانشجوی زن رأی داد. (رأیگیری شکست خورد). در طول حیاتش چندین تن از نخستین زنان فمینیست را نزدیکترین دوستان خودش میدانست، افرادی از جمله مالویدا فُن مایزنبوک و متا فُن سالیس که اولین زن سوئیسی بود که موفق به کسب مدرک دکترا شد و به سبب فعالیتهای فمینیستی به زندان رفت.
نیچه فقط عاشق زنان باهوش و تحصیلکرده شد. عشق زندگی او زنی به نام لو سالومه بود، زنی بسیار زیبا و باهوش که بزرگان بسیاری همچون راینر ماریا ریلکه و زیگموند فروید عاشقش شدند. لو قلب نیچه را شکست و در این زمان بود که تندترین سخنانش علیه زنان را نوشت. بعدها لو را بخشید و تسکین یافت. اما سخنان احساسی و تندش به هنگام دلشکستگی در خاطرها ماند و تشویقها و دلگرمیهایش نسبت به دوستان زنش فراموش شدند.
نکته بحثبرانگیز دیگر دربارهی نیچه، رابطهاش با نازیها و نقش خواهرش در سوءتفسیر اندیشههای اوست. نظر شما دربارهی نقش خواهرش چیست؟ آیا او واقعاً دلیل چنین تفسیر نادرستی است یا دربارهی نقشش اغراق کردهاند؟
زندگی نیچه همزمان با هیتلر نیست. زمانی که نیچه در سال 1900 درگذشت هیتلر یازده ساله بود. بنابراین رابطه چندانی از سوی نیچه وجود ندارد. با این حال، خواهرش، الیزابت، تا سال 1935 زنده بود و یکی از ستایشگران بزرگ هیتلر و در واقع دوست او محسوب میشد. هیتلر حتی در مراسم خاکسپاری الیزابت حضور داشت!
در زمان نیچه، بیسمارک داشت رایش را به ابرقدرتی در اروپا تبدیل میکرد. این رایش نیای رایش سوم هیتلر بود. نیچه از ناسیونالیسم و نژادپرستی رایشِ بیسمارک متنفر بود و دوست داشت بگوید که خودش یک آلمانی بد اما یک اروپایی خوب است. به نظر او شعار « آلمان، آلمان، بالاتر از هر چیز» پایان فلسفهی آلمان بود.
اما خواهرش الیزابت نظر مخالفی داشت. او ناسیونالیست و نژادپرستی رادیکال بود. او حتی به پاراگوئه رفت تا «آلمانی جدید با خون پاک و در جایی که هیچ یهودیای بر آن گام نگذاشته» پیدا کند. اما از سوی دیگر، نیچه یهودیان و سهمشان در فرهنگ اروپا را بسیار ارزشمند میدانست. از آخرین چیزهایی که نوشت این بود: «من همهی یهودستیزان را به رگبار میبندم».
هنگامی که نیچه در سال 1900 درگذشت، الیزابت کنترل میراث و نوشتههایش را به دست گرفت. الیزابت تا سال 1935 زندگی کرد و نامههای او را دستکاری کرد و حرفهای او را به اعتقادات ملیگرایانه و یهودستیزانهی خودش تغییر داد. حتی کتابی کامل به نام برادرش با عنوان «ارادهی معطوف به قدرت» نوشت و منتشر کرد. الیزابت موسولینی و هیتلر را میپرستید و آنها هم او را میپرستیدند. الیزابت در طی 35 سال پس از مرگ برادرش، ساختمان آرشیو نیچه را به مرکز تبلیغات حزب نوظهور ناسیونال سوسیالیست (نازی) تبدیل کرد. ارنست کریک، یکی از مبلغین ارشد نازی، موشکافانه گفته بود که علاوه بر این واقعیت که نیچه سوسیالیست و ملیگرا نبوده، بلکه مخالف نژادپرستی بوده است. چطور ممکن است او یک ناسیونال سوسیالیست پیشرو (نازی) باشد.
خوشبختانه، نیچه فیلسوف شناخته شدهای در ایران است که دلیل عمدهی آن کتاب «چنین گفت زرتشت» است. اکثر آثار او به زبان فارسی ترجمه شدهاند. شما بهعنوان یک پژوهشگرِ نیچه، تا چه اندازه با فرهنگ و اندیشهی ایرانی آشنا هستید؟ دانش نیچه از این فرهنگ را چگونه ارزیابی میکنید؟
متأسفانه من هرگز از کشور شما بازدید نکردهام، اما هنگامی که حدوداً کودکی 7 ساله بودم، هنگام بازدید از موزهی بریتانیا، عاشق فرهنگ ایران شدم. این بازدید عشق و احترام همیشگی به کشور، فرهنگ، تاریخ و مردم شما به من عطا کرده است. دیدن آثار باستانی همچون منشور کوروش، گنجینهی آمودریا و بقایای عظیم پرسپولیس واقعاً جذاب و الهامبخش است. تمدن شما وارد خانههای ما شده است. فرشهای زیبایتان بسیار ارزشمندند، نقاشیهای مینیاتورتان بسیار محبوبند و اشعار حافظ، شاعر بزرگ، بسیار خوانده میشوند و مورد احترامند. نیچه بختِ دیدن چنین چیزهایی را نداشت، اما بدیهی است آنچه که برای او اهمیت داشت بررسی عمیق آیین زرتشت بود که حاصلش آن شاهکار جذاب و شاعرانه، «چنین گفت زرتشت»، است.
یکی از جالبترین بخشهای کتاب شما، گمانهزنی دربارهی علت واقعی بیماری و مرگ نیچه است. سالها بود که بسیاری از مردم به دلایل احمقانه، از جمله بیماریهای مقاربتی، اعتقاد داشتند. چگونه چنین شایعاتی گسترش یافت؟ آیا اکنون میدانیم که چگونه بیمار شد و درگذشت؟
علت اصلی نامشخص است، اما چندین احتمال وجود دارد. مسئلهی جنون در خانواده مطرح است. پدر نیچه در جوانی دیوانه از دنیا رفت. بنابراین ممکن است جنون وراثتی دلیل این امر باشد. در گذشته، جنونِ نیچه را علائم آخرین مراحل بیماری سیفلیس میدانستند و استدلالهایشان در این راستا عبارت بودند از اینکه اگر بیماری او سیفلیس بود به جای اینکه به مدت یازده سال در جنون به سر ببرد، خیلی زودتر میمُرد. دوم اینکه در طی آن یازده سال، علائم سیفلیسِ مرگآور، مثلاً تورفتگی و خوردگی بینی، در صورت او دیده نمیشود. در آخرین نظرورزیهای پزشکی این فرضیه مطرح میشود که وی بر اثر تومور مغزی مُرده است.
صد و بیست سال از مرگ نیچه، آن مرد رنجور و بیمار که زندگیِ دشواری داشت میگذرد. او را، در کنار مارکس و فروید، از بنیانگذاران اندیشهی نوین میدانند. به نظر شما میراث نیچه چیست؟ و در پایان ربع نخست قرن بیست و یکم چه چیزی میتوان از او آموخت؟
اگر بخواهم این سؤال را پاسخی قلبی بدهم، به چیزهای بزرگ همچون تاریخ و سیاست اشاره نخواهم کرد، بلکه بدین مسئله خواهم پرداخت که نیچه چگونه هر یک از ما را از طریق انسانیّت فردیمان خطاب قرار میدهد. سخن معروف او مبنی بر پایان اخلاقیات دینی بیش از اینکه ادعا باشد، یک سؤال است. هنگامی که داروین نظریهی تکامل خود را منتشر کرد نیچه دانشآموزی پانزده ساله بود. آنچه نیچه میپرسید این بود که آیا علم خدا را کشته است؟ اگر چنین است، چگونه باید به زندگی ادامه داد؟ اگر هدف الهی وجود نداشته باشد، هر یک از ما چگونه معنای واقعی را در زندگی فردی خود خواهد یافت؟ نیچه به ما میگوید که ما معنا را از طریق زیستن مییابیم. ما با پذیرشِ مسئولیتِ زندگی خود و پذیرفتنِ سرنوشت معنا را خواهیم یافت. «تا ابد چیزی متفاوت نه در گذشته و نه در آینده طلب مکن. نه فقط تابآوردنِ ضرورت و امر ناگزیر _ بلکه عشقورزیدنِ به آن». خاصه باید آموخت که مشقتهای زندگی را نیز دوست داشت، چرا که « آنچه مرا از پای درنیندازد قویترم میسازد». باید زیستن را آموخت، هر تجربهای را چنان دانست که گویی بالقوگیِ زیبای زندگی را بسط میدهد. این یکی از بزرگترین چالشهای دنیای امروز ما است. چگونگیِ داشتن زندگیای نیک و ارزشمند، چگونگیِ یافتن معنا در زندگی؛ نیچه این سؤال را خطاب قرار میدهد، سؤالی که هنوز هم از بزرگترین چالشهای عصر ماست.
سو پریدو ، ژوئیهی 2021.