از معدود خوبیهای زندگی یکی هم این است که نمیدانی تا کِی زندهای. مثلاً چطور میتوان شاعرانه گفت «آه، امروز به نیمهراه زندگانی رسیدم»، وقتی شاید همین امروز به انتهایاش برسی؟ زندگی همین بازیها و چرخشهای غیرقابل پیشبینی است. طبعاً برعکساش هم ممکن است، در انتظار مرگ باشی اما نیاید، نخواهد بیاید و عمری دگر بمانی. البته این هم که میگویند انسان خودش را مرکز هستی میداند و در نفهمیِ محض تمام کون و فساد عالَم را خودمحور تعبیر میکند فقط یک طرف ماجراست. طرف دیگر قضیه همین انکار مرگ است. البته انکار شاید تعبیر درستی نباشد، برای انکارِ چیزی اول باید بدان اندیشید و چنین نیتجهگیری کرد که «خب، گریزی نیست، حالا وقت نفهمیدن است» ؛ آخر بشر اغلب به این چیزها فکر نمیکند، دوست ندارد فکر کند؛ سرش گرمِ زندگی است؛ بشر بهزعم خودش نامیراست. البته بدبختان و مفلوکان این وسط استثناء اند، خیلیها از آرزوی پول و ثروت و خوشبختی به حسرتِ مرگ رسیدهاند، «نخواستیم این نکبت را، اصلاً برای خودتان». پس انکار نه، فراموشی یا شاید هم پسزدنِ مدامِ مرگآگاهی دقیقتر باشد. بشر از وقتی آموخت روزی خواهد مُرد بهدنبال راهی برای رسیدن به نامیرایی و زندگی جاودانه بود. سرانجام که راهی پیدا نکرد به فراموشی روی آورد. بیدردسر؛ «پسرم، فراموش کن که روزی خواهی مُرد و کثافت بزن به زندگیات». حالا در این میان، عدهای هم آمدند و گفتند «پسرم، طوری زندگی کن که گویی فردایی در کار نیست». این هم تقریباً همان «…کثافت بزن به زندگیات» است، کمی متفاوت، اما اساساً همان باطل. مگر میشود بیامید به فردایی زندگی کرد؟ «بله، میشود، خفه شو، در لحظه باش و لذت ببر.» خب این هم که شد همان «…کثافت بزن به زندگیاتِ» خودمان. وَه. بله، آخرش همین است.
البته این وسط گاهی هم مرگِ نزدیکی رخ میدهد و بشر حیلهگرانه نزدِ خویش چنین نتیجهگیری میکند که «این یکی هم رفت، حالا دیگر نوبت فلانی است.» پس کِی نوبت خودت میشود؟ «بعد از خاک کردن همهی شما، شاید.»
خلاصه اینکه در میان این همه خودشیفتگی و لذتطلبی و خودفراموشی، این جشن تولد هم برای عدهای شده قوز بالای قوز. از طرفی یادآورِ این است که پیالهای هست و دارد پُر میشود و هر لحظه ممکن است بشکند و خاک شوی_ «شمعها رو فوت کن، مبارکه»_ و دست و رقص و شادی که این نیستیِ ناگزیر را به یادِ مفلوکات انداختیم. از طرف دیگر ناقوسی در مغزِ یحتمل نداشتهات بلند به صدا در میآید که فلانقدر از روزهایات رفته و همچنان دستات خالی است. باز هم همان «…کثافت زدی به زندگیاتِ» خودمان.
حالا سؤالی که به میان میآید این است که اصلاً این چه کاری است که انسانِ بسیار خردمندِ مرگگریزِ فراموشکار به یک اشاره خویش را کیش و مات میکند و همزمان میرایی و پوچیاش را به نزدیکاناش یادآور میشود. این هم شاید ناشی از «فضیلت» انسانیِ دیگری باشد.
*آرامگهی
نیست ما را.
افول میکند و کورانه فرو میافتد
بشرِ رنجور
از ساعتی به ساعتِ دگر،
همچون آبی لغزیده
از صخرهای به صخرهی دگر،
از سالی به سالِ دگر،
به ژرفایی مجهول.
*ترجمهای از نغمهی سرنوشت هیپریون، هُلدرلین
امین مدی